بیماری سرگیجه

دو تا بیمار توی بیمارستان داشتم. یکیشون دیروز مرخص شد. از دکتر پرسیدم مشکل چی بود. به سر حوصله برام توضیح داد.

گفتم: دکتر اینها نمی تونه سرگیجه رو توجیه کنه. علت اون چیه؟

گفت: به سنش بر میگرده. سعی کن از تهران خارجش کنی و کمتر نزدیک موبایل باشه.

گفتم: یعنی به امواج موبایل حساسه؟

گفت: به سنش مربوط میشه. بدنش ضعیفه و هر چیزی میتونه روش اثر داشته باشه. پارازیت های ماهواره ای علت سرگیجه هاشه. چون سنش بالاست سریع اثر میکنه. موبایل هم تاثیر داره.

گفتم: علت بر پدر و مادر کسی که دستورش رو داد و کسی که خرید و کسی که نصب کرد و کسی که اثرات بدش رو تکذیب کرد.

جک

غضنفر داشته ماشینش رو از پایین به بالا میشسته. بهش میگند چرا از پایین میشوری میری بالا؟

میگه آخه دفعه قبل از بالا شستم اومدم پایین. به پلاکش که رسیدم دیدم مال خودم نیست.!

رینگ بد بیاری

نوشتنم نمیاد. رفته بودم روی رینگ بد بیاری و چپ و راست ضربه می خوردم. دو نفر از خانواده ام راهی بیمارستان شدند. یه بلایی سر فایلهای مهم کامپیوترم اومد. با یه نفر دعوام شد. بعدش با یکی دیگه. گلم خشک شد. یعنی شاخه اش شکست و دیگه به این زودی ها مثل اولش نمیشه. مشتری هام دورم زدند و مستقیم با زیر مجموعه تماس گرفتند. وقتشه یه تکونی به خودم بدم.

برای فایل هام یه فکری کردم. ریکاور کردم همه رو. فقط باید بشینم سر حوصله مرتب کنم و اضافه ها رو دوباره دیلیت کنم.

یکی از مریض ها رو از بیمارستان مرخص کردم و دومی رو به زودی مرخص می کنم. برای گلم یه چوب گذاشتم و شاخه رو بهش بستم. به کارمند کلک باز پیشنهاد یه پروژه خوب دادم و اون هم از طمع پروژه قبلی رو برگردوند روی روال. به مشتری گفتم به واسطه تماس مستقیم باید 20 درصد بیشتر پرداخت کنی و گرنه پولت رو میدم و پروژه بی پروژه. از کسی که باهاش دعوا کردم امروز شکایت می کنم. نه به خاطر خودم. به خاطر آدمهای مظلومی که بعد از من سروکارشون با اون میفته. از نفر دومی گذشتم. یه راننده بود که تقریبا دو برابر کرایه گرفته بود. صدقه سری مریض هام. من تا حالا زیاد به گدا پول دادم این هم روش. دزد هم قبلا بهم زده. این هم یکی دیگه. بگذار خوش باشه. خدا جای دیگه ازش پس میگیره و حقش رو میگذاره کف دستش. من به این ایمان دارم.

تبر زدن

به یه نفر میگند اگر بخواهی ظرف ۱۰ روز با یه تبر درختی رو قطع کنی چطور کار میکنی؟

گفت: توی ۹ روز اول تبرم رو تیز میکنم، روز دهم درخت رو میزنم.

نگاهی کوتاه به تاریخ

قصد نداشتم تو این وبلاگ مطالب مذهبی بنویسم. ولی این بیشتر اخلاقیه تا مذهبی.

حضرت علی در زمان خودش به واسطه تفکرات عمر و عده ای از ریش سفیدان عرب بعد از پیامبر به رهبری نرسید و سالها خونه نشین شد. اما در این سالها مواضع حضرت علی در قبال دشمنانش جالب توجه است.

اول در مورد عمر. عمر کسی بود که در زمان تعیین خلیفه با شمشیر ایستاده بود و سر سوزنی منطق سرش نمیشد و میگفت حرف حرف منه. در حق علی هم جفا کرد. ولی بعد از اینکه به خلافت رسید رفتار مولا تا حدی از سر گذشت بود که عمر فرمان داده بود در هیچ امری با علی مخالفت نکنید. حتی اگر خلاف فرمان من بود. در تاریخ اومده عمر فرمان سنگسار برای زنی صادر کرد و با خشم به سربازان فرمان داد که سریع اون رو برای اجرای حکم ببرند و سربازها بعد از چند دقیقه دوباره با زن به دارالخلافه برگشتند. عمر که به شدت عصبانی شده بود علت خواست و چون سربازها گفتند علی به ما گفت برگردید عمر صبر میکنه تا علی برسه و علت رو توضیح بده. در خصوص همسر عمر هم که دیگه نیازی به توضیح نیست. این رفتار علی بود. داستان حمله به خانه حضرت علی و ضربه ای که به پهلوی همسر ایشان وارد شد هم نیازی به توضیح نداره.

دوم در مورد معاویه. معاویه فردی مکار بود که با کمک سوابقی چون کاتب وحی افرادی رو به سمت خودش جذب کرده بود تا در برابر خلافت علی بایسته. معاویه با همکاری مکر عمروعاص و  سادگی ابوموسی و حماقت ابن ملجم سرانجام تونست خلافت رو غصب کنه. اما ببینیم رفتار حضرت در برابر بزرگترین دشمنش چی بود. اگر نهج البلاغه رو مطالعه کنید متوجه میشید که جایگاه ایشون اینقدر بالا بوده که در سخنرانی ها اسمی از دشمن بزرگش نمی برد و همیشه رشد مردم رو به تضعیف دشمن اولویت میداد. علی اینقدر بزرگ بود که با خشم و کینه از دشمنش نامی نبرد. این روح بزرگ از سنین جوانی در او بود که مبارزه معروف و رفتارش در برابر تف پرت کردن دشمن این حقیقت رو اثبات میکنه.

خاصیت "به" برای درمان زخم معده

«به» میوه بومی مناطق گرم آسیا و مدیترانه است که به گلابی شباهت زیادی دارد. این میوه ۴ هزار ساله خاصیت زیادی دارد که در این مطلب از «Ask.com» به آن اشاره خواهیم کرد.
این میوه که غنی از فیبر غذایی است، برای کسانی که قصد کاهش وزن دارند مفید است.
«به» که خاصیت آنتی اکسیدانی دارد به بدن کمک می کند تا با رادیکال های آزاد مقابله کند و خطر سرطان را کاهش دهد.
تحقیقات نشان داده که «به» خاصیت ضدویروسی دارد.
مصرف «به» برای بیماران مبتلا به زخم معده مفید است.
مصرف منظم «به» نه تنها به قوه هاضمه کمک می کند، بلکه کلسترول را نیز کاهش می دهد.
پتاسیم موجود در «به» برای کاهش فشار خون بالا موثر است.
ویتامین C موجود در «به» خطر بیماری قلبی را کاهش می دهد.

علی ترسو

واقعا که خیلی ترسو هستم.

امروز خوشحال و خندون رفتم دکتر. وایسادم تا نوبتم شد. رفتم پیش دکتر نشستم و گفتم فرموده بودید ۲۲ تیر بیا. نگاهی کرد و گفت کار شما تزریقه. گفتم باشه مشکلی نیست. کجا؟ گفت روی دست تزریق میکنم.

بعد گفت: بی حس کننده میزنم که اذیت نشی.

ببخشید مگه درد داره دکتر؟

یه کمی. اون هم زیر ناخن و کف دست.

و شروع شد.

۴ تای اول رو که خوردم چشمهام رو می بستم

۳ تای بعدی رو که تزریق کرد یه آخ کوچیک می گفتم

۵ تای بعدی رو که میزد از درد به خودم می پیچیدم و ضمن حفظ کلاس کاری آخ و اوخ می کردم.

نوبت به دو تای زیر ناخن رسید که از درد نفسم بند اومد و هیچی نگفتم. حتی نتونستم آخ بگم

بعد سرم رو بلند کردم و دیدم دکتر با اون آمپولش و با چهره ای بشاش و سرشار از رضایت ایستاده و منو نگاه میکنه.

گفت: دیدی زیر ناخن اصلا درد نداشت. یه آخ هم نداشت. فقط همین آخری که کف دستته یه خورده درد داره. بیا این دستمال و پنبه رو هم بگیر که اگه خون اومد بگذاری روش. و بعد خدا که مثل همیشه منو دوست داشت دعام رو مستجاب کرد و موبایلش زنگ زد. و من تا حواسش نبود آروم و بی صدا بی خیال پولی که برای دارو داده بودم شدم و یواشکی فرار کردم.

آخه از دردش ترسیدم. اصلا خوب کردم که فرار کردم. همش همین کارو می کنم.

ولی خدایی چه شانسی آوردم که تو دستم زد

علی موند و حوضش

این اواخر در هر روز حدود ۳۰۰ بازدید کننده داشتم. ولی امروز صبح تا حالا نگاه کردم شده ۲۰ تا. معلومه که گوگل بازنگری کرده و دیگه مطالب قبلیم رو توی سرچ ترتیب اثر نمیده. فکر کنم یه هفته طول بکشه تا ۳۰۰ بازدید داشته باشم. دوستان قبلی هم همه لینک هام رو پاک کردند و دیگه از طریق لینک هم کسی بهم سر نمیزنه. شدم حکایت: علی مونده و حوضش

چند سال پیش فیلم پلیس آهنی رو دیدم. یه دیالوگ جالب داشت.

مدیر شرکت تولید کننده پلیس آهنی بهش گفت:

تو یه محصولی. من که نمی تونم اجازه بدم محصولاتم بر علیه من اقدامی انجام بدند.

امروز روز جنگه

جنگه من و حرارت

جنگه سایه و آفتاب

جنگه بین مرگ و زندگی

دارم از گرما هلاک میشم.

خاطرات من ۲

اقوام و آشنایان جمع شده بودند خونه ما. چیزی بالغ بر ۱۰ بچه قد و نیم قد داشتند اون وسط داد میزدند و حرف میزدند و با تارهای عصبی حاضرین گیتار میزدند. وضع خاصی بود و کسی هم نمی تونست به بچه ها چیزی بگه، چون اکثر خانواده ها خودشون یه بچه داشتند. مادرم گفت علی تو رو خدا یه کاری بکن. این بچه ها خیلی شلوغ می کنند. گفتم الان درستش می کنم.

گفتم بچه ها همه بیایید توی این اتاق یه بازی قشنگ. همه رو جمع کردم توی اتاق و بعد از 30 ثانیه اومدم بیرون در حالیکه سکوتی عجیب بر مجلس سایه انداخته بود. انگار یه مرتبه همه بچه ها با هم خوابیدند. مادرم ذوق زده شده بود و گفت: دستت درد نکنه. میدونستم کار خودته. بیا برو یه کمی سس و نوشابه بگیر و زود بیا. من هم رفتم پایین و خرید کردم و زنگ آیفون رو زدم.

* کیه؟

+ منم مامان، درو باز کن.

* تویی علی؟ جرات داری بیا بالا. بیچاره ات می کنم.

ادامه مطلب ...

خوابهای من 1

دیشب یه فیلم خیلی مسخره دیدم و تنها چیزی هم که می تونه روی خواب من تاثیر داشته باشه همین فیلمه. فیلم در مورد افرادی بود که وارد یه ناهنجاری در زمان شده بودند و می تونستند همزمان خودشون رو در آینده هم ببینند. به هر حال به رختخواب رفتم و وارد دنیای خواب شدم.

مثل همیشه کارت زدم و وارد محل کارم شدم ولی خیلی عجیب بود. نگهبانی دم در نبود. بر خلاف همیشه هم کسی در حال دویدن به سمت در نبود. آسانسور هم کار نمی کرد. و من تعجب کرده بودم. خوب که فکر کردم توی خیابون هم کسی رو ندیدم. برگشتم و دیدم ماشین ها همینطور وسط خیابون متوقف شده اند. توی دکه روزنامه فروشی کسی نبود و انگار توی شهر خاک مرده پاشیدند. سعی می کردم درک کنم که مردم چی شدند. رفتم به سمت فروشگاه. در باز بود و کسی اونجا نبود. مواد غذایی توی چرخ دستی های بدون صاحب. انگار همه مردم با هم غیب شده بودند.

ادامه مطلب ...

خواب های من

قبلا چندین خواب مختلف رو نوشته بودم. خوابی که در اون من خدا شدم. خوابی که در اون هیچ کس روی زمین نبود. کسی می گفت تعبیر خدا شدن تو در خواب نشونه به قدرت رسیدن و جایگاه پیدا کردنته. به هر حال تصمیم دارم آنچه از خواب خدا شدنم یادم مونده رو دوباره بنویسم و بعد دنباله اون رو که دیشب دیدم رو هم اضافه کنم.

اگر دوستان کسی از نوشته های من جایی کپی داشته ممنون میشم بهم بده.

خاطرات من ۱

چند سال پیش هر روز صبح سر ساعت از خونه در میومدم و از خیابون رد میشدم و اونطرف سوار تاکسی و یا اتوبوس میشدم. یه روز صبح یه بچه کوچولو و ناز بهم گفت: عمو منو می بری اونطرف خیابون؟

گفتم: بیا عمو جون. بغلش کردم و بردمش اونطرف خیابون.

اما فردا و پس فردا و ... این اتفاق تکرار شد و هر روز با یه عمو جون گول می خوردم و بغلش می کردم و می بردمش اونطرف.

بعد از حدود ۳ هفته یه روز خواب موندم و حدود ۱۰ دقیقه دیر شد. بدو بدو رسیدم سر خیابون. بچه شیطون همین که منو از دور دید گفت: عمو زود باش دیگه. دیــــــــــــــــــرمون شــد.