خاطرات من 16

وقتی که کوچیک بودیم همیشه می رفتیم خونه همسایه هامون و با بچه های همسایه بازی میکردیم. یادمه یه بار رفته بودم خونه همسایه و اصغر آقا (مرد خونه) اومد. بعد از چند دقیقه پسرش محسن بهش گفت: بابا برام یه مسواک جدید می خری؟

اصغر آقا هم بهش گفت: محسن جان پسرم، مسواکت که سالمه بابایی.

محسن با حالتی که الان حال ندارم وصفش کنم گفت: آخه من دیگه بزرگ شدم بابا، اون مسواک بهم کوچیکه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد