برای فردا

بدهی و چک برگشتی و چند تا مشکل دیگه کم بود، آخرش این خانم رئیس هم کار خودش رو کرد. برای من مهم نیست. چون هر تغییری در زندگی به نفع منه. ولی چوبش رو بد می خوره. یاده یه حکایتی افتادم که بد نیست بنویسم.

در زمان عباسیان، برمکی ها خیلی قدرت گرفته بودند. یه روز خلیفه و یکی از بزرگان برمکی به باغی رفتند. بد از چند ساعت خوش گذرونی خلیفه به صاحب باغ میگه روز خوبی رو برای من مهیا کردی. هر چیزی که از من می خواهی بگو. صاحب باغ که جد در جد برمک بوده، به خلیفه میگه من درخواست میکنم دست خط بنویسی و مهر کنی که من برمکی نیستم.

خلیفه تعجب می کنه و چون صاحب باغ اصرار می کنه، خلیفه دست خط رو بهش میده.

چند سال بعد قائله کشتار برمک ها درست میشه و ماموران خلیفه به سراغ صاحب باغ می رند تا اعدامش کنند. صاحب باغ نامه خلیفه رو نشون میده و میگه من برمک نیستم. به ناچار صاحب باغ رو به همراه دست خط به نزد خلیفه می برند. خلیفه از صاحب باغ می پرسه اون زمان از کجا این روز رو پیش بینی کردی؟

صاحب باغ رو به خلیفه کرد و گفت: اون روز که امیر برمکی برای چیدن میوه از دوش تو بالا رفت امروز رو به چشم دیدم.

حالا من از آنچه اتفاق افتاد خوشحالم، چون سقوط خانم رئیس رو دیدم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مرضیه سه‌شنبه 27 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:09 ق.ظ

چی شد؟ اخراج یا توبیخ یا چی؟

هنوز هیچی. مهم نیست در بازه های کوتاه چی میشه، مهم اینه که در آینده طولانی چی بشه. من برای شکست آفریده نشدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد