آنچه دیروز دیدم

امیدوارم این مطلب، آخرین مطلب این وبلاگ نباشه.

دیروز رفته بودم حوالی انقلاب برای خرید کتاب. اولین چیزی که توجهم رو جلب کردم نصب دروبین هایی بر روی سه پایه در خروجی مترو بود. در حالی که در هر ایستگاه مترو ده ها دوربین به صورت دائم از مردم فیلم برداری می کنند نصب این دوربین ها صرفاً می تونست با هدف جلب توجه و ایجاد ترس باشه. به هر حال بعد از خروج از مترو حضور صدها نیروی ضد شورش با لباس های مشکی جذاب بود. جلوتر که رفتم حجم جمعیت عابر خودنمایی میکرد. جمعیتی که بوضوح بیش از 2 برابر روزهای معمولی بود. ولی کسی متوقف نبود. گویی هر کس به دنبال کاری در حرکت بود. خواستم از همون راهی که اومد برگردم ولی نمیدونم چرا تصمیم گرفتم پیاده به ایستگاه ولیعصر برم. به ضلع جنوبی خیابان رفتم و از جلوی کتابفروشی پیش رفتم. شاید اغراق نباشه اگر بگم به ازای هر 1 نفر که از سمت جنوبی خیابون حرکت می کرد، حدود 20 نفر از طرف مقابل در حال حرکت بودند و به نظر من این غیرمعمول بود، چون اون سمت خیابون فقط دانشگاه تهران بود که البته درهای اون بسته بود و در منطقه آزاد جلوی در اصلی حضور صدها موتور سیاه رنگ گارد ویژه مشهود بود. دیگه اینکه حدود 70% جمعیت از سمت شرق به سمت میدون انقلاب حرکت می کرد.

پیاده پیش رفتم تا به نزدیک چهارراه ولیعصر رسیدم. در چهارراه ولیعصر هم حضور پلیس ضد شورش بسیار پررنگ بود. ترافیک همیشگی ماشین ها و در کنار جمعیت پیاده ای که در گذر بود. بر خلاف همیشه، این بار خبری از انبوه دست فروش هایی که مردم رو به سمت خودشون می کشوندند نبود. از خیابون رد شدم و چند قدمی بیشتر با ایستگاه مترو ولیعصر فاصله نداشتم. در کنار مترو و در پارک دانشجو ده ها ماشین گارد و پلیس پارک بود. سکوتی سنگین در شهر سایه انداخته بود و انگار هیچ کس هیچ چیز برای گفتن نداشت.

جمعیت سطح شهر از روزهای معمول بیشتر بود، ولی نه اونقدر زیاد که بشه گفت شهر در وضعیت بحران قرار گرفته. وارد ایستگاه شدم و با مناطق نظامی شهر وداع کردم. بدون اینکه کتابی بخرم.

نظرات 2 + ارسال نظر
غافل چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:09 ق.ظ http://hafez12.blogsky.com

سلام علی آقا زیاد غم مخور اینم یه جورشه چیکارش میشه کرد تکون بخوری به جرم محاربه و چی و چی میکشنت بالا بس بهتره بگی بی خیال .....

از محاسن نوشتن این مطالب در وبلاگ یکی اینه که بعد از بوق و اندی 2 نفر میاند نظر میدند و خلاصه آدم حس نمی کنه که فقط داره برای دل خودش می نویسه.

مرضیه چهارشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ق.ظ

من هم دیروز خیلی دلم میخواست برم کتاب بخرم ولی ترسیدم... حتی جرأت نکردم یه نگاه با نفرت و خشم به گاردیها بکنم...

حالا فکر میکنی اگه میرفتی و یه نگاه با نفرت و خشم بهشون می کردی همشون فرار می کردند؟
اساسا این موجودات به شدت نیازمند بی محلی هستند و اگر در رده انسانی بهشون نگاه کنی و از خودت توجه نشون میدی خوی پشت نقاب نمایان میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد