مهنونی رفتن

از شما چه پنهون هر از گاهی مشتری های قبلی زنگ می زنند و برای کامپیوترشون التماس دعا داردند. یکی از مشتری های قدیمی زنگ زد و گفت امشب مهمونی کوچیکی دارند و لپ تاپ هم خراب شده. با اصرارش قرار شد بیاره در خونه ام و شب هم براش ببرم و یه نیم ساعتی هم بشینم.

خلاصه ساعت موعود رسید و من وارد منزل دوست و مشتریم شدم.

ابتدا همه چیز معمولی بود. زنش یه مانتو و روسری داشت و مادرزنش هم روسری داشت. دو تا بچه هم بودند. یه کم که گذشت چندین خانم هم اومدند مهمونی. یکی که جوون تر هم بود به نام مهسا با شلوار جین و تاپ و روسری اومد که برام خیلی عجیب بود. به هر حال بعد از خوردن میوه قرار شد آهنگ پخش کنند. من هم رفتم دستشویی. لعنتی شیرش هم خراب بود و کار خیلی طول کشید.

همین که در رو باز کردم دیدم همه دارند با لباسهای خفن اون وسط می رقصند. هول شدم و در رو بستم. سریع خودم رو متقاعد کردم که هرکس حق داره توی خونه خودش هر کاری بکنه و من اگه مشکل دارم باید محترمانه برم بیرون. دوباره در رو باز کردم و متاسفانه همه به کارم خندیدند.

لحظات سختی بود. رفتم سر جام نشستم که دوستم گیر داد باید برقصی. گفتم من بلد نیستم.

دوستم رو به مهسا خانم کرد و گفت: مهسا جون کاره خودته، مهندس رو بلندش کن.

در یک لحظه دیدم خواهر مهسا داره تلاش میکنه که من رو بلند کنه و من هم همه تلاشم رو کردم که فقط خودم بلند بشم.

به هر حال زیاد نمیشد مقاومت کرد و توفان حملات روحی خیلی ویرانگر بود. من هم که بچه مثبت. یه فکری به ذهنم رسید. سعی کردم همه توجه و تفکرم رو به چند میلیمتر ریش صورت دوستم جلب کنم. خدا رو شکر موفق شدم. ولی این مساله باعث شد بفهمم چقدر ضعیفم.