صبح امید

یادش به خیر زمانی یکی از بزرگترین سرگرمی هام سر زدن به همین وبلاگ و نوشتن بود. الان دیگه مثل قبل نیستم

استرس و فشار منو له کرد و تازه دارم سر از خاک در میارم و خودم رو پیدا میکنم. شدم مثل اون خره 

داستانش اینه که یه کشاورزی می بینه خرش افتاد توی چاه. با خودش حساب میکنه که چاه خشک شده و خر هم که نمیشه در آورد از طرفی هم خره مردنیه. همسایه ها رو جمع می کنه که خاک بریزند و چاه رو پر کنند. یه مقدار که خاک میریزه نگاه می کنه ببینه خر کامل خاک شده یا نه. می بینه هر بیل خاکی که رو سرش میریزند خودش رو می تکونه و میره روی خاک ها و میاد بالاتر. من هم اینقدر خاک ها رو کنار زدم که بالاخره دارم از چاه میام بیرون.

اندکی صبر سحر نزدیک است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد