عاقبت حرکت زشت و غیر اخلاقیه تقلب

این هم دنیای ماست. خدایی اینکه توی یه امتحان تستی خیلی مهم کنار دست یه درس خون حسابی بشینی هرچی فکر کنی حال میده.

ولی اگه آخرش که داری برگه رو میدی و وقت امتحان هم تموم شده بفهمی طرف سئوال یک رو بلد نبوده و از سئوال 2 شروع کرده بوده به جواب دادن و تو گزینه ها رو از همون 1 کپ زدی هر چی فکر کنی حال گیریه.

چند روزیه که تصمیم گرفتم باز دست به قلم بشم، قلمم انگار خشکیده. هر چی استارت می زنم روشن نمی شه.


یه شعر برای دل خودم

من که جوونه های عمرمو                     از باغ تو جدا نکردم

به کوچه باغ عشق به جز                     اسم تو رو صدا نکردم

پس تو فرامــوشـم نکـــن                      من که تو رو رها نکردم

.

.

.

.

تو کعبه دل منی                         کعبه که بی خدا نمیشه

تو نیمه دل منی                         دل از تنم جدا نمی شه

تو عاشقی مثل منی                عاشق که بی وفا نمیشه


مهنونی رفتن

از شما چه پنهون هر از گاهی مشتری های قبلی زنگ می زنند و برای کامپیوترشون التماس دعا داردند. یکی از مشتری های قدیمی زنگ زد و گفت امشب مهمونی کوچیکی دارند و لپ تاپ هم خراب شده. با اصرارش قرار شد بیاره در خونه ام و شب هم براش ببرم و یه نیم ساعتی هم بشینم.

خلاصه ساعت موعود رسید و من وارد منزل دوست و مشتریم شدم.

ابتدا همه چیز معمولی بود. زنش یه مانتو و روسری داشت و مادرزنش هم روسری داشت. دو تا بچه هم بودند. یه کم که گذشت چندین خانم هم اومدند مهمونی. یکی که جوون تر هم بود به نام مهسا با شلوار جین و تاپ و روسری اومد که برام خیلی عجیب بود. به هر حال بعد از خوردن میوه قرار شد آهنگ پخش کنند. من هم رفتم دستشویی. لعنتی شیرش هم خراب بود و کار خیلی طول کشید.

همین که در رو باز کردم دیدم همه دارند با لباسهای خفن اون وسط می رقصند. هول شدم و در رو بستم. سریع خودم رو متقاعد کردم که هرکس حق داره توی خونه خودش هر کاری بکنه و من اگه مشکل دارم باید محترمانه برم بیرون. دوباره در رو باز کردم و متاسفانه همه به کارم خندیدند.

لحظات سختی بود. رفتم سر جام نشستم که دوستم گیر داد باید برقصی. گفتم من بلد نیستم.

دوستم رو به مهسا خانم کرد و گفت: مهسا جون کاره خودته، مهندس رو بلندش کن.

در یک لحظه دیدم خواهر مهسا داره تلاش میکنه که من رو بلند کنه و من هم همه تلاشم رو کردم که فقط خودم بلند بشم.

به هر حال زیاد نمیشد مقاومت کرد و توفان حملات روحی خیلی ویرانگر بود. من هم که بچه مثبت. یه فکری به ذهنم رسید. سعی کردم همه توجه و تفکرم رو به چند میلیمتر ریش صورت دوستم جلب کنم. خدا رو شکر موفق شدم. ولی این مساله باعث شد بفهمم چقدر ضعیفم.

یادمه زمانی هر روز خدا یه مطلب می نوشتم.

خاطره، حکایت، خبر، خلاصه هر چی می رسید دستم.

بعد کم کم دیدم ظاهراً خودم می نویسم و خودم هم می خونم.

این بلاگ اسکای هم که تعداد بازدید هر مطلب رو از کار انداخت دیگه کاملاً روحیه ام رو از دست دادم و الان رسیدم به ماهی یه مطلب چرت و پرت.

رکورد 13 نظر توی یه مطلب هم آخرین رکورد این وبلاگ بود.

رکورد 600 بار بازدید یه مطلب هم مربوط بود به سابقه تاریخی حاجی فیروزه.

اینجوریه دیگه. بهتره برم یه وبلاگ گیر بیارم که دست کم آمار بازدید رو پشتیبانی کنه. چون تنبلم و حال ندارم کدش رو پیدا کنم و اینجا جاساز کنم.

درخواست عمومی برای دعا

بدینوسیله از کلیه خوانندگان این وبلاگ درخواست میشه که دعا کنند امروز و چهارشنبه به خیر و خوشی و البته خوش شانسی ختم به خیر بشه و من بتونم به شرایط عادی برگردم.


برای فردا

بدهی و چک برگشتی و چند تا مشکل دیگه کم بود، آخرش این خانم رئیس هم کار خودش رو کرد. برای من مهم نیست. چون هر تغییری در زندگی به نفع منه. ولی چوبش رو بد می خوره. یاده یه حکایتی افتادم که بد نیست بنویسم.

در زمان عباسیان، برمکی ها خیلی قدرت گرفته بودند. یه روز خلیفه و یکی از بزرگان برمکی به باغی رفتند. بد از چند ساعت خوش گذرونی خلیفه به صاحب باغ میگه روز خوبی رو برای من مهیا کردی. هر چیزی که از من می خواهی بگو. صاحب باغ که جد در جد برمک بوده، به خلیفه میگه من درخواست میکنم دست خط بنویسی و مهر کنی که من برمکی نیستم.

خلیفه تعجب می کنه و چون صاحب باغ اصرار می کنه، خلیفه دست خط رو بهش میده.

چند سال بعد قائله کشتار برمک ها درست میشه و ماموران خلیفه به سراغ صاحب باغ می رند تا اعدامش کنند. صاحب باغ نامه خلیفه رو نشون میده و میگه من برمک نیستم. به ناچار صاحب باغ رو به همراه دست خط به نزد خلیفه می برند. خلیفه از صاحب باغ می پرسه اون زمان از کجا این روز رو پیش بینی کردی؟

صاحب باغ رو به خلیفه کرد و گفت: اون روز که امیر برمکی برای چیدن میوه از دوش تو بالا رفت امروز رو به چشم دیدم.

حالا من از آنچه اتفاق افتاد خوشحالم، چون سقوط خانم رئیس رو دیدم.

روزهای سرد استرس، چیز سخت و دیر می رود.

کاش بوی آرامش نزدیک باشه.


هر نوع کمپوتی پذیرفته می شود.

آخر خط

30 میلیون بدهکار شدم. ماشینم رو باید بفروشم، چک هام پاس نمی شه. شاید دارم به ته خط میرسم.

برای شکست تجربه کافی ندارم. دعا کنید کم نیارم.

چند روزه دلخوشی ندارم. همش استرس. همش خستگی.

برای کار دوم رفتم دنبال آگهی. یه آبدارچی می خواست. خواستم تجربه کنم. بهش گفتم یه روز میام. هم من کار شما رو ببینم، هم شما کار من رو.

با ظرف چایی رفتم تو. برنامه نویس شرکت داشت دور خودش می گشت و عرضه نوشتن یه کد ساده رو نداشت. خواستم براش بنویسم، ولی حسش نبود. چایی رو گذاشتم و رفتم.

بعید می دونم فردا هم برم. روی مرز ناامیدی و اعتماد به نفس دارم تاب بازی می کنم.

کاش آخرش قشنگ تموم بشه.

رنگ ها

تا حالا فکر کرده اید زرد یعنی چی؟ به چی می گیم زرد؟ قرمز چیه؟ و یا سبز؟

حتماً هر کس برای خودش تعریفی داره. اما یه سئوال هم هست.

آیا مطمئنید همون چیزی که شما بهش می گید زرد، دوستتون هم بهش میگه زرد؟

از کجا معلوم که شفافیت و حتی تصویری که از رنگ زرد دارید با دیگران برابر باشه؟

شاید همه آدمها یک رنگ رو دوست داشته باشند. ولی یکی بهش میگه زرد، یکی میگه خردلی، یکی میگه صورتی و ...

همه ما میگیم آبی آسمونی. اگه آسمون زرد بود به نظر شما باز هم آبی نماد آرامش بود؟ یا شاید اون موقع، زرد نماد آرامش بود.

این رو قبول ندارید؟ عیب نداره، پس دست کم قبول کنید اگر کسی لباس خوش رنگی رو دوست نداره حق ندارید بهش بگید بد سلیقه، چون شاید اون چیزی که اون می بینه به قشنگی اون چیزی که شما می بینید نباشه.

شوکی به نام مدحی

اوضاع جالب شد. چند روز پیش بود که یه مطلب نوشتم درباره احتمال یه خبر شوکه کننده ولی چون ترسیدم مثل دفعه قبل دیر نتیجه بده تائید نکردم. اما به دوستان گفتم که یه خبری هست.

تا اینکه در آستانه 22 خرداد که ظاهرا سبزها تدارکات زیادی برای راهپیمایی سکوت دارند، شوکی به نام مدحی به جامعه تزریق شد. مدحی فردی بود که به بدنه اپوزیسیون خارج از کشور نفوذ کرد و در نهایت در برنامه ای به نام الماس فریب در ایران حضور پیدا کرد. اما این همه ماجرا نیست. دنباله جالبی خواهد داشت. احتمالا تماشایی. بهتره تخمه بخریم و خبرها رو دنبال کنیم. می چسبه.


پی نوشت:خبرهایی که منتظرش بودم از راه رسید. باز هم در راهه. تور سیاحتی نوه و عروس و دوستان محمود خان از جیب مردم، دزدی بیش از 3هزار میلیاردی از سرمایه مردم و خبرهای جالبی که در روزهای بعد خواهیم شنید. راستی دوست دارم توی چشمهای اونها که می گفتند احمدی نژاد ساده زیست و مردمیه نگاه کنم. احتمالاً قیافه هاشون جذاب شده باشه.

بچه

امروز داشتم به بچه فکر میکردم.

فکر کن سه تا بچه داشته باشی.

یکی بشه مسئول ظرف شستن و رخت و تخت.

یه مغازه هم باز کنی و یکی بشه فروشنده.

یکی رو هم کوزت کنی.

خیلی خوب میشه.

به به.

وای به روزی که ...

به طرف میگم سالم کاسبی کن تا پولت برکت پیدا کنه،

میگه حالا که اینقدر از کار می زنیم و می چاپیم وضعمون اینه، وای به روزی که سالم زندگی کنم.

به طرف میگم با زنت صادق باش تا زندگیت بوی اعتماد بگیره،

میگه حالا که همه چیز رو ازش قایم می کنیم وضعمون اینه، وای به روزی که صادق باشیم و همه چیز رو بگیم.

به طرف میگم فقط به یه پسر فکر کن و بقیه رو بی خیال شو تا زودتر بری خونه بخت،

میگه حالا که همه رو تو آب نمک نگه داشتم 30 ساله بی شوهر موندم، وای به روزی که فقط با یکی باشم.

به طرف میگم صبحها ساعت 6 از خواب بلند شو که سرحال و با نشاط باشی،

میگه حالا که روزی 20 ساعت می خوابم همیشه خوابم میاد، وای به روزی که از 6 بلند بشم.

به طرف میگم توی ترافیک درست و از روی خط رانندگی کن تا سریع تر برسی،

میگه که اینقدر مردم لایی می کشند و جلوی هم می پیچند وضعمون اینه، وای به روزی که سرحوصله و از روی خط رانندگی کنیم

به طرف میگم برو دنبال درس و دانشگاه تا بتونی اوضاع اقتصادی خوبی داشته باشی،

میگه اونها که از 10 سالگی رفتند دنبال کار وضعشون اینه، وای به روزی که 24 از عمرم رو توی دانشگاه تلف کنم.

به طرف میگم به فکر پیشرفت همکارات باش تا خودت هم پیشرفت کنی،

میگه حالا که همش داریم زیرآب بقیه رو میزنیم وضعمون اینه، وای به روزی به فکر پیشرفت بقیه باشیم.

به طرف میگم هر وقت با خانواده بحثت میشه از در بزن بیرون تا بحث ها تموم بشه.

میگه حالا که جواب تک تک حرفهاشون رو میدم وضعمون اینه، وای به روزی که هیچی که نگم و برم بیرون

به طرف میگم به جای اینکه اینقدر به فکر مریضی و درد و دارو باشی برو گردش کن و فکرت رو آزاد کن تا تنت سالم تر بمونه،

میگه حالا که هر روز پیش دکترم و شکمم شده داروخانه وضعمون اینه، وای به روزی که به فکر گردش باشم

به طرف میگم قبل از هر کاری با حوصله و دقت جوانب کار رو بسنج تا دوباره کاری نکنی

میگه حالا که اینقدر با عجله و هول هولی کار می کنم وضعمون اینه، وای به روزی قبل از هر کاری کلی هم لفتش بدم.

به طرف میگم وقتی میری توی دادگاه به جای داد و بیداد و شلوغی مدارک نشون بده و پر حرفی نکن تا رای به نفعت صادر بشه،

میگه حالا که دادگاه رو سرش خراب کردم و هرچی به دهنم رسید گفتم بازداشت شدم و وضعمون اینه، وای به روزی که یه گوشه بشینم و جیکم در نیاد.

دختر کوچولو

یکی از همکاران دخترش رو آورده سرکار. 4 سالشه و خیلی شیرینه.

یه گل سر فسقلی داره، حدود نیم ساعت هی یه تار مو رو از این ور میداد اون ور، گل سرش رو می بست، بعد تو آینه خودش رو نگاه میکرد، بعد به دلش نمی چسبید، دوباره یه تار موی دیگه.

چند دقیقه قبل باباش اومده ببرتش، بچه گریه میکنه به مامانش میگه من نمی رم. مامانه میگه چرا؟ بابا که خوبه.

میگه نه، تو خوبی، بابا سیبیل داره.

برای اولین بار واقعا دلم به حال یه زن بدکاره سوخت

توی ایستگاه مترو نشسته بودم. یه پسر بچه کوچولو با تعدادی کفی کفش توجهم رو به خودش جلب کرد. در کنارش دخترکی با لباس های کهنه ایستاده بود و با نگاهش به دنبال کسی می گشت تا بهش فال حافظ بفروشه. همون وقت قطار وارد ایستگاه شد. دختری که رنگ تیره و لک های صورتش رو پشت مواد آرایشی نامرغوب مخفی کرده بود از روی صندلی بلند شد و به سمت بچه ها رفت و اونها رو نزدیک خودش گرفت.

دختر، قد بلند و هیکل قابل قبولی داشت. شلوار جذب و مانتوی نسبتا چسبونی تنش بود. کرست قرمز رنگش از پشت دکمه های باز بالای مانتو خود نمایی میکرد و گردنبند بدلی و تقریبا رنگ پریده ای هم سینه اش رو تزئین کرده بود. رنگ کفش های قرمزش رو هم با کرستش ست کرده بود و با نگاهش جمعیت رو برانداز می کرد تا اینکه برای چند لحظه روی نقطه ای متوقف شد.

مسیر نگاهش رو دنبال کردم تا به مردی در چند قدم اونطرف تر رسیدم. مردی با موهای بلند و شلوار جینی نسبتاً کثیف و نگاهی تیزتر از تیغ. به سمتش رفت و تیکه کاغذی رو بهش داد و بعد دور شد. دختر کاغذ رو توی مشتش گرفت. نگاهی به اون کرد و توی جیبش گذاشت. دستش رو روی سر دختر کوچولو کشید. دست پسرک رو هم گرفت.

پسرک سرش رو به سمت بالا گرفت و گفت: آب می خواهم، گرممه.

نگاه مهربونی بهش کرد و خودش رو برای سوار شدن در قطاری که در حال پیاده کردن مسافرها بود آماده کرد. انتظار داشتم خودش رو بین جمعیت جا بده. ولی انگار از نوازش دست های هرزه خسته بود و برای لحظه ای آرامش له له می زد. از قطار فاصله گرفت تا در به روی نگاه های حریص بسته بشه. 

ای کاش روزی برسه که هیچ زن بدکاره ای برای زنده موندن بدکارگی نکنه.