نقش یک خاطره

سال 78 بود، درست یادم نیست، شاید هم یکی دو سال این طرفتر. اون زمان هنوز سی دی مرسوم نبود و ما با همون کاست ها خوش بودیم. یادمه دوبار یه آهنگی رو گوش کردم و بعد هم کاست رو ازم بردند. امروز داشتم فایل مرحوم جهان رو گوش می کردم که رسیدم به همون. یادش به خیر.

این هم متنش (البته هرجاش رو خوب نفهمیدم از خودم نوشتم):


چرا اینجوری نگام می کنی شاید نمیدونی

که همونم اگه تو خونه خرابم نمی کردی

من همون ساده دل عاشق و بی نام و نشونم

پیش مردم اگه دیوونه خطابم نمی کردی

کاش میمردم زیر پات تا بدونی عاشق زارم

اگه ایجوری میشد نقش بر آبم نمی کردی

اگه چون برق بلا هستیمو درهم نمی ریختی

مثل برگهای خزون پا به رکابم نمی کردی

چرا اینجوری نگام می کنی شاید نمیدونی

که همونم اگه تو خونه خرابم نمی کردی

شبنم صبح شدم تا که دو پای تو بشویم

اما تو خاک سر رات حسابم نمی کردی

اگه این بارون اشکو زیر پاهات نمی ریختم

روی امواجه نگاهت یه حبابم نمی کردی

اگه چون برق بلا هستیمو درهم نمی ریختی

مثل برگهای خزون پا به رکابم نمی کردی


خدا رحمت کنه.جهان رو میگم.

یکی از دوستان زمانی پیتزا فروشی داشت. تعریف می کرد که تازه پیتزا پپرونی آورده بود و برگه های تبلیغاتش رو توی محل پخش کرده بود.

یکی زنگ میزنه میگه: آقا اگه میشه یه پیتزا پپرونی برای ما بیارید.

سفارش رو می بره و چند روز میگذره

بعد از 3،4 روز دوباره طرف زنگ میزنه میگه:

آقا یه پیتزا پپرونی می خواستم، فقط ببخشید، دفعه قبلی خیلی تند بود، اگه میشه به جای فلفل توش قارچ بریزید.!

باحالترین متلکی که شنیدم

به علت اینکه 4 برابر بقیه مطالبم بازدید داشت، آوردم اینجا.


دیروز به طور تصادفی این متلک رو شنیدم. چون یه کمی زشته می گذارم توی ادامه مطلب.

ادامه مطلب ...

خاطرات من 16

وقتی که کوچیک بودیم همیشه می رفتیم خونه همسایه هامون و با بچه های همسایه بازی میکردیم. یادمه یه بار رفته بودم خونه همسایه و اصغر آقا (مرد خونه) اومد. بعد از چند دقیقه پسرش محسن بهش گفت: بابا برام یه مسواک جدید می خری؟

اصغر آقا هم بهش گفت: محسن جان پسرم، مسواکت که سالمه بابایی.

محسن با حالتی که الان حال ندارم وصفش کنم گفت: آخه من دیگه بزرگ شدم بابا، اون مسواک بهم کوچیکه.

من، پیرزن و مترو

می خواستم برم هفت تیر. خیلی عجله داشتم. به سرعت کارت کشیدم و از گیت رد شدم. به سرعت خودم رو به پله برقی رسوندم. جمعیتی که به سمت بالا حرکت می کرد خبر از حضور مترو در ایستگاه میداد. بر خلاف میلم روی پله برقی با سرعت به پایین حرکت کردم تا اینکه به پیرزنی رسیدم که چادر مشکی بزرگش تمام سطح پله رو گرفته بود. چندین بار با صدای رسا گفتم: ببخشید خانم میشه برید کنار. عذر می خواهم، اجازه میدید ما رد بشیم. ولی گویی مجسمه ای بود و بس. خوشبختانه پله برقی به لحضات استرس پایان داد و به پایین پله رسیدم. با فرزی تونستم از کنار چادر بزرگ رد بشم و خودم رو به مترو برسونم. اما در قطار در حال بسته شدن بود و من زمانی به در رسیدم که کاملا بسته شده بود. با افسوس به حرکت قطار نگاه کردم تا اینکه صدایی توجه من رو به خودش جلب کرد.

مادر دیدی بیخودی عجله می کردی. نرسیدی. هیچکدوم نرسیدیم. صبر کن به دل درست و سر حوصله با مترو بعدی برو. عجله کار شیطونه مادر. دیگه هم بی خودی عجله نکن.


آدمهایی که فکر می کنند خیلی زرنگند رو باید حالشون رو گرفت.

یه دختر همسایه داریم از اون مثلا زرنگ هاست. هر بار کلکل میکنه. گفتم شماره ات رو میدم دوستان حالت رو بگیرند. گفت: تو عمرا شماره من رو گیر بیاری. گفتم: باشه. به هم میرسیم.

چند روز پیش یکی از دوستان که تاکسی داره اومده بود خونم. یه چایی آوردم و گفتم یه لحظه سوئیچت رو بده من یه آچار از عقب ماشین بردارم. سوئیچ رو برداشتم و رفتم تاکسی رو جلوی در پارکینگ این خانم زرنگه پارک کردم. یه تیکه کاغذ هم گذاشتم جلوش نوشتم: با عرض معذرت. شماره تماس جهت جابجایی: ....

طبق حساب و کتاب ها 10 دقیقه بعد رسید و موبایلم زنگ خورد.

- ببخشید آقا. میشه لطف کنید ماشینتون رو از جلوی پارکینگ ما بردارید.

* چشم حتما. الان میام.

بعد هم به رفیق شفیق گفتم ببخشید. من تاکسی رو جلوی در یکی از همسایه ها گذاشتم. بردار جابجا کن بتونه پارک کنه.

و چند ساعت بعد با یه خط دیگه بهش زنگ زدم و گفتم: قرار بود شماره ات رو بدم به دوستان که حالت رو بگیرند. ولی چون گناه داری این دفعه رو می بخشمت خانم کوچولو.

خاطرات من - مهمونی سال نو

همین عید امسال یه تعدادی مهمون اومده بودند خونه مادربزرگم و من هم به عنوان نوه عزیز داشتم مهمون داری میکردم. به لطف خدا دو سه تا مرد بود و تعداد زیادی هم زن.

ظرف شیرینی رو برداشتم و یکی یکی تعارف کردم. به یکی از خانوم ها که رسیدم گفتم: بفرمایید.

یه نگاهی کرد و با ناز سری تکون داد و در حالی که سعی میکرد آرایش ملیحش رو نشون بده گفت: ممنون. من هم دوباره تعارف کردم و گفتم: بردارید دیگه تعارف نکنید. دوباره گفت: مرسی

گفتم: بذارید کنار بشقاب. شاید نظرتون عوض شد.

گفت: من رژیم دارم.

من هم که از این همه ناز لجم در اومده بود سرم رو به نشونه رضایت تکونی دادم و گفت: خوب البته شما حق دارید.

و رفتم سراغ نفر بعدی.

خاطرات من 11

بچه که بودم میرفتم خونه خالم اسباب بازی های پسر خالم رو برمی داشتم میدادم به مامانم می گفتم بزار تو کیفت رفتیم خونه بهم بده. مامان می گرفت ولی یواشکی من موقع برگشتن پس میداد. وقتی میرفتیم خونه من گریه می کردم میگفتم اسباب بازیم کو؟

ولی بعد کم کم یاد گرفتم. یه بار رفتیم خونه خالم. پسر خاله یه اسباب بازی خیلی خوشگل داشت. من هم یواشکی برداشتم. بعد از توی اتاق شوهر خالم یه روزنامه برداشتم پیچیدم دورش. بعد دادم به مامانم گفتم بابا گفت اینو بزار تو کیفت. بعد هم مثل یه بچه خوب یه گوشه نشستم. وقتی که رسیدیم خونه رفتم اسباب بازی رو برداشتم و بردم یه جا قایم کردم و تا مدتی باهاش بازی می کردم. یادش به خیر. بچه هم که بودیم رگه های بدجنسی در وجودم بود.

خاطرات من ۱۰

دوران دبیرستان بودم و اون روزها زور بازو از جمله اقلام موثر در زندگی محسوب میشد که البته من بهره چندانی نبرده بودم. ولی حاضر نبودم این واقعیت رو قبول کنم. یادمه یه روز زنگ تفریح با یکی از همکلاسی ها به نام امین دعوام شد و بعد از یه کتک کاری حسابی مغلوب شدم. البته از قبل معلوم بود. چون امین قوی ترین پسر کلاس بود و کسی زورش بهش نمیرسید. خلاصه من هم بعد از نوش جان کردن کتک بهش گفتم: صبر کن امروز یه کتکی بخوری که کیف کنی. حالیت می کنم. و با عصبانیت رفتم سر کلاس ریاضی. اون موقع یه چند تا کش اسکناک توی جیبم بود. در یه لحظه که همه سرشون پایین بود یه کش به سمت معلم پرت کردم و مستقیم خورد پشت گوش معلم ریاضی. بلافاصله سرم رو پایین انداختم و اگر شما به معلم نگاه کردید من هم نگاه کردم. انگار نه انگار. معلم با عصبانیت از کلاس خارج شد و چند لحظه بعد ناظم مدرسه که خیلی هم خشن بود وارد کلاس شد. سریع جو رو متشنج کرد و بچه ها رو توی حیاط به صف کرد. به سرعت ۵ نفر از بچه های شلوغ کلاس از جمله امین رو جدا کرد و گفت زود بگید کار کی بوده؟ کسی حرف نمی زد و با یه نگاه به من که حسابی رنگم پریده بود و به قول دوستان تابلو بودم گفت تو هم بیا کنار این ۵ نفر. به ترتیب صدامون زد توی دفتر...

ادامه مطلب ...

خاطرات من ۷

این خاطره مربوط به حدود ۳ سال قبل میشه. یه روز حواسم نبود پام رو گذاشتم روی یه گربه و گربه هم گاز محکمی از پام گرفت. به توصیه دوستان رفتم دکتر و قرار شد چند مرحله واکسن هاری بزنم. ضمنا به خاطر سرماخوردگی چرک خشک کن هم می خوردم. چند روز بعدش که موعد دومین واکسنم بود سر کار با یکی از همکارها بحثم شد و حسابی اعصابم به هم ریخت. ساعت ۳ بعد از ظهر توی خیابون بهشتی با یکی از دوستان قرار ملاقات داشتم. اعصاب خوردی شرکت به کنار، توی خیابون هم نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه و کلی هم توی ترافیک موندم. وقتی رسیدم دوستم توی ایستگاه اتوبوس بود. گفت چرا دیر کردی؟

من هم شروع کردم به غر غر کردن. این چه وضع زندگیه. این همکارها بعضی هاشون اصلا شعور ندارند... هر الاغ سواری یه ماشین خریده فقط میدونه پداله گاز کدوم.... همین طور داشتم گله میکردم که دوستم گفت: عیب نداره. آروم باش. مشکلی نیست. اصلا بهشون فکر نکن. ببین قرص هات رو خردی؟ گفتم آره.

دوباره پرسید: آمپول هاریت رو زدی؟ گفتم آره.

همون لحظه چند نفری که توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودند با شنیدن مکالمات ما از جا بلند شدند و به سرعت دور شدند.

موبایل

حدود ساعت ۷ شب بود. داشتم میرفتم خونه. یه صدایی شنیدم. آقا ببخشید.

برگشتم. دیدم دو تا دختر پشت یه درخت نبش کوچه وایساده بودند. هر دو لاغر و کوچک اندام. به نظر میرسید تازه دبیرستان رفته باشند. چهره های آرومی داشتند. یکیشون چادری بود. ولی از اون چادری ها. اون یکی مانتویی بود و تمام تلاشش رو کرده بود که موهاش رو خوش حالت بریزه توی صورتش. جلو رفتم و گفتم بله.

دختر مانتویی بهم گفت: آقا ببخشید میشه با موبایل شما یه زنگ بزنم؟ و بعد قبل از اینکه چیزی بگم گفت: شارژ موبایلم تموم شده، می خواهم به مامانم زنگ بزنم.

گفتم پس لطف کن سیم کارت خودت رو بده. ولی قبل از اینکه سیم کارتش رو بده یادم افتاد که باطریم داره تموم میشه. گفتم احتمالا اگر خاموش کنم دیگه روشن نشه. بیا زنگ بزن و امیدوارم وسطش خاموش نشه.

گفت: نه ممنون، نمی خواهد. دست شما درد نکنه.

گفتم: این موقع می خواهی منت کی رو بکشی. خوب زنگ بزن دیگه. اشکالی نداره. گوشی رو گرفت و ظاهرا اشغال بود. بهم پس داد و گفت: ممنون. اشغال بود. الان میرسند.

گفتم: باشه. موبایل رو گرفتم و دکمه کاپشنم رو بستم. خواستم برم که موبایلم زنگ زد. دیدم شماره آشنا نیست. بهش گفتم: فکر کنم با تو کار داره. گوشی رو گرفت و آدرس داد. بعد به دوستش گفت: تا 2 دقیقه دیگه میرسند. خیلی هم تشکر کرد.

من هم رفتم. حدود 5 دقیقه بعد توی فروشگاه بودم که موبایلم زنگ زد. دیدم همون شماره است. خواستم جواب ندم ولی دیدم طرف قطع نمی کنه. گوشی رو برداشتم و چون دهنم پر بود چند ثانیه چیزی نگفتم.

ادامه مطلب ...

و من هرگز نخواهم فهمید

یادش به خیر . کلاس چهارم دبستان بودم. یه پسری توی کلاسمون بود به نام هانی. خیلی بچه سوسولی بود. بابای خیلی پولداری داشت و همه چیز براش فراهم بود. بعدها این سئوال برام پیش اومد که چرا دبستان رو توی مدرسه دولتی درس خوند. هانی خیلی رفتارهای دخترونه و لوس هم داشت. یه روز سر کلاس معلم یه سئوال پرسید و گفت هر کی جواب درست بده یه نمره اضافه می کنم. سئوال ساده بود و تمام کلاس دستشون رو بلند کردند و داد زدند آقا ما بگیم آقا ما بگیم. معلم هم بعد از اینکه یه بار کل کلاس رو برانداز کرد با دست هانی رو نشون داد و با رضایت خاطری که در نگاهش معلوم بود گفت: تو بگو. همه آروم سر جاشون نشستند و به هانی نگاه کردند. هانی بلند شد و گفت: آقا اجازه ما می خواهیم بریم دستشویی.

یادمه همون روز زنگ تفریح هانی و داود نشسته بودند توی حیاط. داود اهل خوزستان و با رنگ پوست نسبتا تیره بود و بدنی خیلی قوی داشت. از کنار داود و هانی که رد شدم پرسیدم: شما چیکار می کنید؟

گفتند: بازی.

من هم با خوشحالی پرسیدم: چه بازی؟

گفتند: بی شعور بازی.

و من رفتم و نپرسیدم بی شعور بازی چه جوریه. و سالها گذشت و من هرگز نفهمیدم که بی شعور بازی چجوریه.

خاطرات من ۶

امروز صبح نشسته بودم پشت میز که دیدم چند تا از دوستان اومدن سر وقتم. اول فکر کردم دلشون برام تنگ شده و باید برم باهاش روبوسی کنم. حالا نگو باید فرار کنم. خلاصه منو به چنگ آوردن و کلی بهم بد و بیراه گفتن. گفتم چی شده؟

ظاهرا قضیه از این قرار بوده که اینها داشتند میومدند دیدن من توی صف نون بربری وایسادم. با خودشون گفتن خوب وقتی علی توی صف باشه حتما وقت هست. اونهام وایسادند توی صف. بعد من که نوبتم شده پریدم پشت دوچرخه و سه سوت رسیدم شرکت و کارت زدم. این طفلی ها هر چی دویدند نرسیدند و جمیعا تاخیر خورده بودند. فکر کنید چند تا بیچاره در حال نفس نفس زدن، اول صبح کلی هم عرق کردند، تاخیر هم خوردند، نون هم ندارند. بعد اومدن می بینند من دارم خوشحال و خندان برای خودم بربری می خورم.

خاطرات من 5

یادمه زمانی یه منشی داشتم که بهش تایپ رو یاد داده بودم. به مرور خیلی چیزها بهش یاد دادم و خودم هم معرفی می کردم میرفت به دخترها تدریس می کرد. یه زمانی هم بهش اینترنت و یه مختصر مقداری هک یاد داده بودم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهون یه بار یه خانمی بهم زنگ زد گفت می خواهم بهم چت رو یاد بدید. گفتم من الان کلاس قبول نمی کنم. ولی یکی رو می فرستم. خلاصه این خانم منشی سابق رو فرستادم رفت تدریس. بعد از دو سه روزی بهش زنگ زدم گفتم: چی شد؟ بهش یاد دادی؟ مشکلی نبود؟

گفت: 4 جلسه براش گذاشتم فردا جلسه آخره.

گفتم: مگه چت کردن چی داره. عجب خنگی بوده که 4 جلسه طول کشیده و هنوز هم یاد نگرفته

گفت: نه. خنگ نیست. میدونـــــــــی خودم گفتم 4 جلسه که پول بیشتر بگیرم!!!! یه چند بار هم نزدیک بود یاد بگیره من نذاشتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!

خاطره ای از ماه رمضون بچه گی

یادش به خیر. بچه که بودم بابا می بردم مراسم احیا تو مسجد. من هم خوابم میومد. دعای جوشن کبیر که می خوندند من می خوابیدم. یه دفعه با صدای بلند الغوث الغوث از خواب بیدار می شدم و با صدای بلند می گفتم: الغوث الغوث. خلق خدا دلخوشیشون این شده بود که به الغوث برسند و بیدار شدن و خوندن من رو نگاه کنند...

یادمه یه مسجد کوچیک داشتیم. یه چند شبی برقش قطع شده بود و رفته بودند چراغ علاء الدین گازی آورده بودند. یادم نیست پیشنهاد من بود یا دوستم. ولی یادمه رفتیم دو تا شیشه گلاب و یه جوهر سیاه گرفتیم. جوهر رو ریختیم توی گلاب. بعد شب که همون چراغ گازی رو هم خاموش کرده بودند و مردم دعا می کردند راه افتادیم توی مسجد و توی دست همه گلاب ریختیم. مردم هم گلاب رو روی سر و صورت و لباسشون مالیدند و ما هم برای خودمون بهشون می خندیدیم. بعد هم بی سر و صدا رفتیم خونه. یادمه بدجوری اهل مسجد افتاده بودند دنبال اینکه بفهمند این کار رو کی کرده و ما هم خدا خدا می کردیم که لو نریم.