خواب های من ۳

این مطلب رو صبح روزی که خواب دیده بودم نوشتم که الان کپی کردم. خیلی کوتاه و حدود ۲ دقیقه وقت میگیره. به درخواست دو نفر از دوستان آوردم اینجا.


دوباره برگهای سبز و نسیم خنک خدایی من رو به یادم آورد. با تصور اینکه خدا هستم و قدرتی ناتمام و مردمی مرید دارم سر به زیر انداختم و آروم به مسیری رفتم که زمانی کلبه ای بود. ولی اوضاع فرق داشت. درخت های بریده و دست ها و پاهای جدا شده روی زمین بود. جلوتر که رفتم دیوارهایی از نیزه میدان دید رو محدود می کرد و در اون سوی دیوار نیزه ای، دودی که نشان از شعله ای بود در آسمان دیده میشد. کلبه هایی در اونجا بود که من قبلا ندیده بودم و نزدیک شدم. مردم در هر جا بودند و انگار کسی من رو نمیدید. بعضی داشتند با نیزه تمرین می کردند و عده ای با کوبیدن چوب بر زمین دیوار ساخته بودند و دامداری راه انداخته بودند. در داخل حصار نیزه ای هم عده ای در اطراف آتش بودند و لباس های کاملی داشتند. نشسته بودند و گاهی به آتش تعظیم می کردند و گاهی هم از غذاهایی که در کنارشون بود می خوردند. در سمت دیگه ای اتاقکی بزرگ و کلبه مانند دیدم. فهمیدم که اوضاع با دفعه قبل حسابی فرق کرده. به سمت حصار نیزه ای رفتم.

ادامه مطلب ...

خواب های من ۴

این مربوط میشه به زمانی که اصلا آرامش فکری نداشتم. چند سال پیش. بیشتر یه تصویر مشوش بود تا یه خواب. ولی نوشتم.

وسط یه ساختمون بودم. آروم  و بی صدا. نگاهم به سمت راست بود.یه آدم خسته و معلول ایستاده بود کنار دو تا اتاقک فلزی. اتاقک هایی شبیه هیبت انسان. در یکی باز شد و رفت توی اون و در بسته شد. بعد هر دو اتاقک مثل دستگاه روشن شد . کمی بعد در اتاقک کناری باز شد و انگار همون قبلی از توش در اومد. ولی خیلی سالم تر و سر حال تر. بی معطلی به سمت در اتاقک اول رفت و خودش رو بیرون کشید. شبیه معلول خودش رو با چاقو کشت و داخل یه کیسه زباله انداخت. زمین رو نگاه کردم و دیدم همه جا پر از شیشه های خورد شده است. به جز زیر پای من که شیشه یکدست و صیقل بود. قدم برداشتم و دیدم زیر پای من خورده شیشه ها تبدیل به شیشه های صاف و صیقل میشد. به سمت روبرو رفتم. به جای دیوار پر بود از درهای آلومینیومی. از ارتفاع بلند به ارتفاع کم. بالای هر دری باز بود و میشد اون سمت رو دید. به بلندترین در رسیدم. خواستم باز کنم ولی نشد. و بعد در کناری. باز نمی شد. یکی یکی درها رو امتحان می کردم و همه قفل بود. به تدریج به درهای کوتاه تر میرسیدم...

ادامه مطلب ...

خواب های من ۲

یک شب توی سال 1388 به رختخواب رفتم بی اونکه بدونم چه اتفاقاتی در دنیای خواب منتظر هستند تا همراه با ذهن من به تصویر کشیده بشند. تصویری از یک هیاهو

اطرافم رو نگاه کردم. برگهای سبز خوشرنگ، قطرات شبنم رو میزبانی می کردند. نسیم آروم و خنکی پوست صورتم رو نوازش میداد. نگاهی به خودم کردم. بدنی بزرگ و قوی داشتم. دست ها و پاهایی افتخار برانگیز و بدنی نیمه برهنه. از بین درخت ها و زمین مرطوب حرکت کردم و حسی ناآشنا به من می گفت باید منتظر باشی. همونجا مشغول شدم و با یه تیکه چوب شروع کردم به درست کردن آتیش. نمی دونم چقدر طول کشید تا تونستم یه شعله آتیش ایجاد کنم. کمی که رفتم به چیزی شبیه کلبه رسیدم. زنی از توی کلبه بیرون اومد و به من نگاه کرد. نمی دونستم باید چیکار کنم. بهش نگاه کردم و اون در برابر من سجده کرد. این اتفاق برای من خوش بود. دست کم خیلی بهتر از حمله و دفاع بود. در کنار کلبه ایستادم و نمیدونستم گم شدن در جنگل بهتره تا موندن در کنار اهالی این کلبه. تکه چوبی رو کندم و اون رو شبیه نیزه درست کردم و در دست گرفتم. خیلی زود عده ای به من نزدیک شدند. در حالیکه یه موجود بزرگ و وحشی هم پشت سرشون بود. اونها به من نگاه می کردند و نزدیک می شدند. و جانور که شاید شبیه به یوزپلنگ بود انگار میخواست بهشون حمله کنه. نیزه ای که در دست داشتم رو به سمت اون پرتاب کردم و با چنان قدرتی به بدنش فرو رفت که به زمین افتاد اونها باز هم به سمت من اومدند و من شعله آتش رو تکون دادم و...

ادامه مطلب ...

خوابهای من 1

دیشب یه فیلم خیلی مسخره دیدم و تنها چیزی هم که می تونه روی خواب من تاثیر داشته باشه همین فیلمه. فیلم در مورد افرادی بود که وارد یه ناهنجاری در زمان شده بودند و می تونستند همزمان خودشون رو در آینده هم ببینند. به هر حال به رختخواب رفتم و وارد دنیای خواب شدم.

مثل همیشه کارت زدم و وارد محل کارم شدم ولی خیلی عجیب بود. نگهبانی دم در نبود. بر خلاف همیشه هم کسی در حال دویدن به سمت در نبود. آسانسور هم کار نمی کرد. و من تعجب کرده بودم. خوب که فکر کردم توی خیابون هم کسی رو ندیدم. برگشتم و دیدم ماشین ها همینطور وسط خیابون متوقف شده اند. توی دکه روزنامه فروشی کسی نبود و انگار توی شهر خاک مرده پاشیدند. سعی می کردم درک کنم که مردم چی شدند. رفتم به سمت فروشگاه. در باز بود و کسی اونجا نبود. مواد غذایی توی چرخ دستی های بدون صاحب. انگار همه مردم با هم غیب شده بودند.

ادامه مطلب ...