علی موند و حوضش

این اواخر در هر روز حدود ۳۰۰ بازدید کننده داشتم. ولی امروز صبح تا حالا نگاه کردم شده ۲۰ تا. معلومه که گوگل بازنگری کرده و دیگه مطالب قبلیم رو توی سرچ ترتیب اثر نمیده. فکر کنم یه هفته طول بکشه تا ۳۰۰ بازدید داشته باشم. دوستان قبلی هم همه لینک هام رو پاک کردند و دیگه از طریق لینک هم کسی بهم سر نمیزنه. شدم حکایت: علی مونده و حوضش

چند سال پیش فیلم پلیس آهنی رو دیدم. یه دیالوگ جالب داشت.

مدیر شرکت تولید کننده پلیس آهنی بهش گفت:

تو یه محصولی. من که نمی تونم اجازه بدم محصولاتم بر علیه من اقدامی انجام بدند.

امروز روز جنگه

جنگه من و حرارت

جنگه سایه و آفتاب

جنگه بین مرگ و زندگی

دارم از گرما هلاک میشم.

خاطرات من ۲

اقوام و آشنایان جمع شده بودند خونه ما. چیزی بالغ بر ۱۰ بچه قد و نیم قد داشتند اون وسط داد میزدند و حرف میزدند و با تارهای عصبی حاضرین گیتار میزدند. وضع خاصی بود و کسی هم نمی تونست به بچه ها چیزی بگه، چون اکثر خانواده ها خودشون یه بچه داشتند. مادرم گفت علی تو رو خدا یه کاری بکن. این بچه ها خیلی شلوغ می کنند. گفتم الان درستش می کنم.

گفتم بچه ها همه بیایید توی این اتاق یه بازی قشنگ. همه رو جمع کردم توی اتاق و بعد از 30 ثانیه اومدم بیرون در حالیکه سکوتی عجیب بر مجلس سایه انداخته بود. انگار یه مرتبه همه بچه ها با هم خوابیدند. مادرم ذوق زده شده بود و گفت: دستت درد نکنه. میدونستم کار خودته. بیا برو یه کمی سس و نوشابه بگیر و زود بیا. من هم رفتم پایین و خرید کردم و زنگ آیفون رو زدم.

* کیه؟

+ منم مامان، درو باز کن.

* تویی علی؟ جرات داری بیا بالا. بیچاره ات می کنم.

ادامه مطلب ...

خوابهای من 1

دیشب یه فیلم خیلی مسخره دیدم و تنها چیزی هم که می تونه روی خواب من تاثیر داشته باشه همین فیلمه. فیلم در مورد افرادی بود که وارد یه ناهنجاری در زمان شده بودند و می تونستند همزمان خودشون رو در آینده هم ببینند. به هر حال به رختخواب رفتم و وارد دنیای خواب شدم.

مثل همیشه کارت زدم و وارد محل کارم شدم ولی خیلی عجیب بود. نگهبانی دم در نبود. بر خلاف همیشه هم کسی در حال دویدن به سمت در نبود. آسانسور هم کار نمی کرد. و من تعجب کرده بودم. خوب که فکر کردم توی خیابون هم کسی رو ندیدم. برگشتم و دیدم ماشین ها همینطور وسط خیابون متوقف شده اند. توی دکه روزنامه فروشی کسی نبود و انگار توی شهر خاک مرده پاشیدند. سعی می کردم درک کنم که مردم چی شدند. رفتم به سمت فروشگاه. در باز بود و کسی اونجا نبود. مواد غذایی توی چرخ دستی های بدون صاحب. انگار همه مردم با هم غیب شده بودند.

ادامه مطلب ...

خواب های من

قبلا چندین خواب مختلف رو نوشته بودم. خوابی که در اون من خدا شدم. خوابی که در اون هیچ کس روی زمین نبود. کسی می گفت تعبیر خدا شدن تو در خواب نشونه به قدرت رسیدن و جایگاه پیدا کردنته. به هر حال تصمیم دارم آنچه از خواب خدا شدنم یادم مونده رو دوباره بنویسم و بعد دنباله اون رو که دیشب دیدم رو هم اضافه کنم.

اگر دوستان کسی از نوشته های من جایی کپی داشته ممنون میشم بهم بده.

خاطرات من ۱

چند سال پیش هر روز صبح سر ساعت از خونه در میومدم و از خیابون رد میشدم و اونطرف سوار تاکسی و یا اتوبوس میشدم. یه روز صبح یه بچه کوچولو و ناز بهم گفت: عمو منو می بری اونطرف خیابون؟

گفتم: بیا عمو جون. بغلش کردم و بردمش اونطرف خیابون.

اما فردا و پس فردا و ... این اتفاق تکرار شد و هر روز با یه عمو جون گول می خوردم و بغلش می کردم و می بردمش اونطرف.

بعد از حدود ۳ هفته یه روز خواب موندم و حدود ۱۰ دقیقه دیر شد. بدو بدو رسیدم سر خیابون. بچه شیطون همین که منو از دور دید گفت: عمو زود باش دیگه. دیــــــــــــــــــرمون شــد.