ماه خالدار

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال مردنم.
پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که: چه شده ای گل پسرکم!
پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت: که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد) من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست!!!
مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت: دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن، اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید!
پس پسر نگاهی به مادر بیانداخت و گفت: مادر جان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند....

ادامه مطلب ...

هنر شیطان

حاکمی ظالم و خبیث در کشوری حکومت می کرد. روزی با غرور ایستاد و فریاد زد: شیطان کجایی؟ تو هرگز به گرد پای من هم نمی رسی.

در همین لحظه پیرمردی آرام به او نزدیک شد و  گفت: پسر جان با من کاری داری؟ من شیطان هستم.

- شیطانی که آوازه اش به سراسر زمین رسیده تو هستی؟ فکر می کنی می تونی خودت رو با من مقایسه کنی؟

* بیا مسابقه بدیم. 5 سال دیگه همدیگه رو می بینیم و کارهامون رو مقایسه می کنیم.

5 سال گذشت و هر دو به سر قرار اومدند. اول شیطان از حاکم پرسید بگو در این 5 سال چه کردی و حاکم گفت:

من در این 5 سال صداقت و راستی رو نابود کردم. دروغ رو بنیان گذاشتم و به ارزش تبدیل کردم. لقمه های حرام رو به سفره های مردم فرستادم. در این مدت جنایت های بسیاری کردم و مردم زیادی رو به زندان انداختم و شکنجه کردم. اقتصاد کشورم رو متلاشی کردم و فقر و فحشا رو نهادینه کردم. من مردم کشورم رو از دین متنفر کردم و دین رو به عنوان ابزاری برای کشتار مردم معرفی کردم. من جهان رو به سمت جنگی بزرگ بردم و آرامش رو از همه مردم سلب کردم. من هر بی لیاقتی رو به قدرت رسوندم و دزدی های بزرگ انجام دادم. حالا تو بگو چه کردی.

شیطان گفت:

من دنبال پسرها و دخترهای زیادی رفتم و اونها رو وسوسه کردم. بعد از مدتی دختری پیدا کردم که خیلی آروم و سربزیر بود. یه پسر هم توی همون محل پیدا کردم. مدتها وسوسه کردم تا به مرور پسر به دختر توجه کرد و به مرور شماره داد و کم کم با هم دوست شدند. مدت زیادی طول کشید. خلاصه همین دیروز توی خونه پسره با هم قرار گذاشتند.

حاکم برآشفت و با خشم گفت: تو فقط در این مدت تونستی همین کار رو انجام بدی.

شیطان با نگاهی مکارانه رو به حاکم کرد و گفت:

من اگه بتونم یه زنازاده دیگه مثل تو درست بکنم برام کافیه.

مردی در کنار رودخانه‌ای ایستاده بود.

ناگهان صدای فریادی را ‌شنید و متوجه ‌شد که کسی در حال غرق شدن است.

فوراً به آب ‌پرید و او را نجات ‌داد...

اما پیش از آن که نفسی تازه کند فریادهای دیگری را شنید و باز به آب ‌پرید و دو نفر دیگر را نجات ‌داد!

اما پیش از این که حالش جا بیاید صدای چهار نفر دیگر را که کمک می‌خواستند ‌شنید ...!

او تمام روز را صرف نجات افرادی ‌کرد که در چنگال امواج خروشان گرفتار شده بودند ، غافل از این که چند قدمی بالاتر دیوانه‌ای مردم را یکی یکی به رودخانه می‌انداخت...!

وای خدای من

چهار مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.

یکی از مردها گفت : من پسری دارم که کشیش است. هرجا که میرود مردم او را "پدر" خطاب میکنند.
مرد دوم گفت : من هم پسری دارم که اسقف است و وقتی جایی میرود مردم به او میگویند " سرورم"

مرد سوم گفت " پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم میگویند او را "عالیجناب" صدا میکنند.
مرد چهارم گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!

زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است ، بسیار خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و چشمهای روشن .
وقتی وارد جایی میشود همه میگویند : "وای ! خدای من

راننده ایرانی در فرانسه

یک ایرانی در فرانسه مشغول رانندگی در اتوبان بوده و ناگهان متوجه میشه که خروجی مورد نظرش رو رد کرده…
لذا به عادت دیرینه ی ایرانی ها، میزنه رو ترمز و با دنده عقب،شروع میکنه به برگشتن به عقب!

اما در همین حال با یه ماشین دیگه تصادف میکنه…، پلیس میاد و اول با راننده ی فرانسوی صحبت میکنه و بعد میاد سراغ ایرانیه و بهش میگه:ما باید این آقا رو بازداشت کنیم، ایشون اونقدر مسته که فکر میکنه شما تو اتوبان داشتی دنده عقب میرفتی!!!

زندگی کوتاه است

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ... ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن... روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش... 
من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم
. کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟ 
هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ 

ادامه مطلب ...

تاثیر دعا

  مرد پولداری در کابل، در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله رستورانی ساخت که در آن موسیقی بود و رقص، و به مشتریان مشروب هم سرویس می شد.
  ملای مسجد هر روز موعظه می کرد و در پایان موعظه اش دعا می کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی را بر این رستوران که اخلاق مردم را فاسد می سازد، وارد کند.
  یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که....

رعد و برق و توفان شدید شد و یگانه جایی که خسارت دید، همین رستوران بود که دیگر به خاکستر تبدیل گردید.
  ملای مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبریک گفت و علاوه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چیزی بخواهد، از درگاه خدا ناامید نمی شود.
  اما خوشحالی مومنان و ملای مسجد دیر دوام نکرد ...

ادامه مطلب ...

مار

معلمی وارد دهکده شد و به نزد بزرگان ده رفت و گفت: من معلم هستم و می توانم به مردم ده خواندن و نوشتن بیاموزم.

بزرگان گفتند: معلم دیگری هم در ده هست. باید همه جمع شوند و یکی از شما دو نفر را انتخاب کنند.

اما آن یکی معلم نبود. دروغگویی بود که خود را معلم جا زده بود.

روز موعود رسید و همه جمع شدند. قرار شد که هر دو معلم مار را روی تخته بنویسند.

معلم واقعی روی تخته نوشت (مار). اما معلم دروغگو که سواد نداشت عکس مار را روی تخته کشید و از مردم ده پرسید: کدام یکی مار است؟

مردم همه عکس مار که معلم دروغگو کشیده بود را نشان دادند و گفتند: این مار است

و معلم واقعی در حالی که می گفت: (لیاقت شما همین شیاد دروغگو است) سر به زیر انداخت و دور شد.

ماشین اسرارآمیز

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی20  کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.  من هم بی معطلی پریدم توش

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! دلم هری ریخت. داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد 

ادامه مطلب ...

سحر خیز باش تا کامروا باشی

وزیری همیشه می گفت: سحر خیز باش تا کامروا باشی. این حرف بر پادشاه تنبل خوشایند نبود و دوست داشت درسی به وزیر بده که دیگه این حرف رو نزنه. پس به فردی پول داد تا صبح زود همین که وزیر از در منزل خارج شد او رو کتک مفصلی بزنه.

روز بعد وزیر بعد از خوردن یک کتک مفصل به سر کار رسید. پادشاه با لبخندی از وزیر استقبال کرد و گفت: چی شد؟ انگار امروز از سحر خیز بودن کامروا نشدی؟

وزیر پاسخ داد: کسی که من رو کتک زد از من سحر خیز تر بود و اون کامروا شد!

جنگیدن نادر شاه

نادرشاه در یکی از جنگها شکست می خوره و زخمی و خسته به خرابه ای پناه می بره و به خواب میره. پیرزنی نادر رو مثل یک سرباز زخمی پیدا میکنه و به خونه میبره. پیرزن نادر رو تیمار میکنه و وقتی از خواب بلند میشه براش یه کاسه آش میاره.

چند قاشق که آش میخوره پیرزن بهش میگه: سرباز چرا آش خوردن تو مثل جنگیدن نادره؟

نادر به خودش میاد و با تعجب ازش می پرسه: مگه آش خوردن من و جنگیدن نادر چه ایرادی داره؟

ادامه مطلب ...