اقوام و آشنایان جمع شده بودند خونه ما. چیزی بالغ بر ۱۰ بچه قد و نیم قد داشتند اون وسط داد میزدند و حرف میزدند و با تارهای عصبی حاضرین گیتار میزدند. وضع خاصی بود و کسی هم نمی تونست به بچه ها چیزی بگه، چون اکثر خانواده ها خودشون یه بچه داشتند. مادرم گفت علی تو رو خدا یه کاری بکن. این بچه ها خیلی شلوغ می کنند. گفتم الان درستش می کنم.
گفتم بچه ها همه بیایید توی این اتاق یه بازی قشنگ. همه رو جمع کردم توی اتاق و بعد از 30 ثانیه اومدم بیرون در حالیکه سکوتی عجیب بر مجلس سایه انداخته بود. انگار یه مرتبه همه بچه ها با هم خوابیدند. مادرم ذوق زده شده بود و گفت: دستت درد نکنه. میدونستم کار خودته. بیا برو یه کمی سس و نوشابه بگیر و زود بیا. من هم رفتم پایین و خرید کردم و زنگ آیفون رو زدم.
* کیه؟
+ منم مامان، درو باز کن.
* تویی علی؟ جرات داری بیا بالا. بیچاره ات می کنم.
+ چی شده مگه؟
* بیا بالا تا بهت بگم.
رفتم بالا و دیدم مامانم کارد بهش بزنی خونش در نمیاد. صدای فریاد و غوغا همه آپارتمان رو گرفته بود و روح عجیبی داشت من رو از حوالی خونه فراری می داد.
گفتم چی شده؟
گفت: تو چجوری بچه ها رو آروم کردی؟
من هم توضیح دادم:
هیچی، بردمشون توی اتاق گفتم بچه ها همه گرد دور اتاق بشینید. بعد هم گفتم بازی اینجوریه که هر کسی میزنه توی کله بغلیش. هر کس صداش در بیاد باخته. دور اول هم خیلی با نظم و ترتیب برگزار شد و من اومدم بیرون و رفتم خرید.
میشه بگی این شاهکارت مربوط به چه سنی بود؟
فعلا صلاح نمی دونم بگم.
داستانت خیلی عالی بود.از این به بعد هم اینجور داستان هایی رو بزار.ممنون از اینکه به وبلاگم سر زدی.
داستان کجا بود دانیال جان. من واقعا این بلا رو سر کلی بچه آوردم.
فکر خیلی خیلی خیلی خیلی خوبیه ! یادم باشه یه بار امتحان کنم ! :دی
به نظرم فکرت بی نظیر بوده
تو یه چی میشی
خیلی ممنون.
سلام...
عالی بود...
عجب گلی کاشتی...
خوشحال میشم به منم سر بزنی...
ببین تو محل کارم اینقدر بلند خندیدم به کارت که.............
خوراکم این کاراته
لطف داری. باز هم عملیات های از این دست داشتم. فرصت بشه می نویسم.