یه بنده خدایی هست که کل زندگیش رو می دونم. خیلی شنیدنیه. ولی نمی دونم چرا حس می کنم همین که بنویسم بیاد سراغم. داستان زندگی یه نفر به نام مصطفی که الان اگر اشتباه نکنم 13 تا پاساژ در شهرهای مختلف ایران داره و تا همین چند سال پیش دست فروشی می کرد و بیشتر در زمینه جوراب و چسب فعالیت می کرد. این آقا هر روز یه جایی می ایستاد و دست فروشی می کرد. نزدیک پاتوق ایشون یه جایی بزرگی بود که هر روز صبح یه نفر می رفت و بعد از یه ساعت میومد بیرون. این آقای م.م ازش می پرسه که شما هر روز یه ساعت چی کار می کنی؟
طرف میگه من میرم تریاک می کشم.
بعد چند روز صاحب ملک بهش میگه هرچی داری بفروش بیار ببینم چقدر پول داری. طرف هر چی داشته می فروشه و میاره.
صاحب ملک پولها رو می گیره و کلید رو بهش میده و میگه: این برای تو باشه. بقیه پولش رو هم کم کم بهم بده. از اون روز زندگی این حاجی عوض شد و الان شده یکی از میلیاردر های ایران.
حیف که جرات ندارم زیبایی های زندگیش رو بنویسم. میشه گفت خداوندگار ریسک و جسارته.
ازش خوشم میاد.
natars baba oun koja inja koja
قبلا در مورد یکی نوشتم شر شد.
تو هنوز شری علیییییییییییییییییییییییییییییییی.
نکن این کارا رو.
این مطلب رو سریعا حذف کن. و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
خنگ خدا من که هنوز چیزی ننوشتم. بعد هم گفتم می ترسم، ولی دیگه نه از هر خوشدلی. خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه. راستی اگه آشنا هستی و شوخی کردی ممنون میشم معرفی کنی.