علی ترسو

واقعا که خیلی ترسو هستم.

امروز خوشحال و خندون رفتم دکتر. وایسادم تا نوبتم شد. رفتم پیش دکتر نشستم و گفتم فرموده بودید ۲۲ تیر بیا. نگاهی کرد و گفت کار شما تزریقه. گفتم باشه مشکلی نیست. کجا؟ گفت روی دست تزریق میکنم.

بعد گفت: بی حس کننده میزنم که اذیت نشی.

ببخشید مگه درد داره دکتر؟

یه کمی. اون هم زیر ناخن و کف دست.

و شروع شد.

۴ تای اول رو که خوردم چشمهام رو می بستم

۳ تای بعدی رو که تزریق کرد یه آخ کوچیک می گفتم

۵ تای بعدی رو که میزد از درد به خودم می پیچیدم و ضمن حفظ کلاس کاری آخ و اوخ می کردم.

نوبت به دو تای زیر ناخن رسید که از درد نفسم بند اومد و هیچی نگفتم. حتی نتونستم آخ بگم

بعد سرم رو بلند کردم و دیدم دکتر با اون آمپولش و با چهره ای بشاش و سرشار از رضایت ایستاده و منو نگاه میکنه.

گفت: دیدی زیر ناخن اصلا درد نداشت. یه آخ هم نداشت. فقط همین آخری که کف دستته یه خورده درد داره. بیا این دستمال و پنبه رو هم بگیر که اگه خون اومد بگذاری روش. و بعد خدا که مثل همیشه منو دوست داشت دعام رو مستجاب کرد و موبایلش زنگ زد. و من تا حواسش نبود آروم و بی صدا بی خیال پولی که برای دارو داده بودم شدم و یواشکی فرار کردم.

آخه از دردش ترسیدم. اصلا خوب کردم که فرار کردم. همش همین کارو می کنم.

ولی خدایی چه شانسی آوردم که تو دستم زد

نظرات 4 + ارسال نظر
نیلو سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 06:32 ب.ظ

همینجوریش یه خورده ناشی گری که باعث میشه ناخون از پوست یه خورده جدا بشه کلی درد داره دیگه تزریقم بشه زیرش چه شوووووووووووود ! خوب کردی در رفتی :دی چی میشد این تزریق هم خوردنی بود نه زدنی :(

حدا رو شکر من در برابر مشکلات بسیار مقاوم هستم. درد یا ناراحتی که خیلی ها رو فلح میکنه برای من راحت رد میشه. هم روحی و هم جسمی

نینا چهارشنبه 23 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 02:49 ق.ظ

وای این همه آمپول برای دست برا چی آخه حد اقل توضیح میدادی چه مریضی گرفتی

واگیر نباشه جون داداش

واگیرش از طریق لینک منتقل نمیشه. خیالت راحت. یه سری پیشگیری بود. داروی سرطان پوست که روی دونه های مشکوک تزریق کردم.

نینا پنج‌شنبه 24 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:47 ق.ظ

وای خدا نکنه هفت تا قرآن وسط این حرفا چیه خدا بگم الهی این لکه ها رو چزشون بده اومدن رو دستای شما

الهی بگم این لکه ها تو چشم سفیدی دشمنات بزنه

با محبت. دوست خوب. انسان وارسته. خیلی ممنون از لطفت. اتفاقا با همین آمپول ها جزونده شدند و یکی یکی دارند میریزند. همیشه با صبر کارها درست میشه.

[ بدون نام ] یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ب.ظ

واقعندش دلم سوخت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد