سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

هما میرافشار

سر پنجه به چشمانم بگرفتم و بستم چشم
پیشانی خود پنهان بر پنجه خود کردم
تا داغ شکستم را از خلق کنم پنهان
اما تو که می بینی اما تو که می دانی
 تنها ترم از تنها ای یاور بی یاران
 

ادامه مطلب ...

کرد تاراج غم عشق شکیبایی را

داد حُسنت به تو تعلیم خودآرایی را
زیبِ اندام تو کرد این همه زیبایی را

قدرتِ عشق تو بگرفت به سرپنجهٔ حُسن
طرفة العین ز من قوهٔ بینایی را
  ادامه مطلب ...

خونابۀ دل می نوشم

سودا زده ای مستانه
 آمد شبی از میخانه  
 گفتم که ربود از خویشت
 گفتا نِگهِ جانانه
 

ادامه مطلب ...

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
  ادامه مطلب ...

کس نداند این تو هستی یا منم

عاشق سرمست و بی‌پروا منم
بی‌خبر از خویش و از دنیا منم

در دل دشت جنون آواره‌ام
گردباد سرکش صحرا منم
  ادامه مطلب ...

میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
  ادامه مطلب ...

شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو

برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت زان غمزهٔ خون‌ریز تو

ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
  ادامه مطلب ...