جنگیدن نادر شاه

نادرشاه در یکی از جنگها شکست می خوره و زخمی و خسته به خرابه ای پناه می بره و به خواب میره. پیرزنی نادر رو مثل یک سرباز زخمی پیدا میکنه و به خونه میبره. پیرزن نادر رو تیمار میکنه و وقتی از خواب بلند میشه براش یه کاسه آش میاره.

چند قاشق که آش میخوره پیرزن بهش میگه: سرباز چرا آش خوردن تو مثل جنگیدن نادره؟

نادر به خودش میاد و با تعجب ازش می پرسه: مگه آش خوردن من و جنگیدن نادر چه ایرادی داره؟

پیرزن میگه: آخه تو یه قاشق از این طرف برمیداری، چون داغه لب و دهنت میسوزه. تا میاد این طرف یه کمی خنک بشه میری از اون طرف یه قاشق بر میداری و باز هم میسوزی. جنگیدن نادر هم همینطوره. میره با ترک ها می جنگه، هنوز وضعش تثبیت نشده میره سراغ عربها، اونجا رو آروم نکرده میره سراغ سردارهای شورشی داخل ایران.

نادر از جا بلند میشه و میگه: ای پیرزن بدون که من نادرشاه هستم.

پیرزن بهش میگه: خودم شناختمت. خواستم به این روش بهت بگم اشکال کارت کجاست.

نظرات 1 + ارسال نظر
باقری یکشنبه 17 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ http://haqiqat.mihanblog.com

بسم الله

پیرى، از مریدان خود پرسید: ((هیچ کارى و اثرى از شما سر زده است که سودى براى دیگرى داشته باشد؟ )) یکى گفت: (( من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم .))
دیگرى گفت: (( از جایى مى‏گذشتم . یکى را گرفته بودند و مى‏خواستند که دستش را ببرند. من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم . ))
پیر گفت: (( شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان مى‏رسد و کسى از او بى‏نصیب نیست . آیا چنین منفعتى از شما به خلق خدا رسیده است؟

سلام وعرض ادب واحترام.پیشاپیش حلول ماه خدا ماه ضیافت الهی ماه بخشش الهی برشما مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد