نادرشاه در یکی از جنگها شکست می خوره و زخمی و خسته به خرابه ای پناه می بره و به خواب میره. پیرزنی نادر رو مثل یک سرباز زخمی پیدا میکنه و به خونه میبره. پیرزن نادر رو تیمار میکنه و وقتی از خواب بلند میشه براش یه کاسه آش میاره.
چند قاشق که آش میخوره پیرزن بهش میگه: سرباز چرا آش خوردن تو مثل جنگیدن نادره؟
نادر به خودش میاد و با تعجب ازش می پرسه: مگه آش خوردن من و جنگیدن نادر چه ایرادی داره؟
پیرزن میگه: آخه تو یه قاشق از این طرف برمیداری، چون داغه لب و دهنت میسوزه. تا میاد این طرف یه کمی خنک بشه میری از اون طرف یه قاشق بر میداری و باز هم میسوزی. جنگیدن نادر هم همینطوره. میره با ترک ها می جنگه، هنوز وضعش تثبیت نشده میره سراغ عربها، اونجا رو آروم نکرده میره سراغ سردارهای شورشی داخل ایران.
نادر از جا بلند میشه و میگه: ای پیرزن بدون که من نادرشاه هستم.
پیرزن بهش میگه: خودم شناختمت. خواستم به این روش بهت بگم اشکال کارت کجاست.
بسم الله
پیرى، از مریدان خود پرسید: ((هیچ کارى و اثرى از شما سر زده است که سودى براى دیگرى داشته باشد؟ )) یکى گفت: (( من امیر بودم . گدایى به در خانه من آمد. چیزى خواست . من جامه خود و انگشتر ملوکانه به او دادم و او را بر تخت شاهى نشاندم و خود به حلقه درویشان پیوستم .))
دیگرى گفت: (( از جایى مىگذشتم . یکى را گرفته بودند و مىخواستند که دستش را ببرند. من دست خود فدا کردم و اینک یک دست ندارم . ))
پیر گفت: (( شما آنچه کردید در حق دو شخص معین کردید. مؤمن چون آفتاب و مهتاب است که منفعت او به همگان مىرسد و کسى از او بىنصیب نیست . آیا چنین منفعتى از شما به خلق خدا رسیده است؟
سلام وعرض ادب واحترام.پیشاپیش حلول ماه خدا ماه ضیافت الهی ماه بخشش الهی برشما مبارک