خواب های من ۲

یک شب توی سال 1388 به رختخواب رفتم بی اونکه بدونم چه اتفاقاتی در دنیای خواب منتظر هستند تا همراه با ذهن من به تصویر کشیده بشند. تصویری از یک هیاهو

اطرافم رو نگاه کردم. برگهای سبز خوشرنگ، قطرات شبنم رو میزبانی می کردند. نسیم آروم و خنکی پوست صورتم رو نوازش میداد. نگاهی به خودم کردم. بدنی بزرگ و قوی داشتم. دست ها و پاهایی افتخار برانگیز و بدنی نیمه برهنه. از بین درخت ها و زمین مرطوب حرکت کردم و حسی ناآشنا به من می گفت باید منتظر باشی. همونجا مشغول شدم و با یه تیکه چوب شروع کردم به درست کردن آتیش. نمی دونم چقدر طول کشید تا تونستم یه شعله آتیش ایجاد کنم. کمی که رفتم به چیزی شبیه کلبه رسیدم. زنی از توی کلبه بیرون اومد و به من نگاه کرد. نمی دونستم باید چیکار کنم. بهش نگاه کردم و اون در برابر من سجده کرد. این اتفاق برای من خوش بود. دست کم خیلی بهتر از حمله و دفاع بود. در کنار کلبه ایستادم و نمیدونستم گم شدن در جنگل بهتره تا موندن در کنار اهالی این کلبه. تکه چوبی رو کندم و اون رو شبیه نیزه درست کردم و در دست گرفتم. خیلی زود عده ای به من نزدیک شدند. در حالیکه یه موجود بزرگ و وحشی هم پشت سرشون بود. اونها به من نگاه می کردند و نزدیک می شدند. و جانور که شاید شبیه به یوزپلنگ بود انگار میخواست بهشون حمله کنه. نیزه ای که در دست داشتم رو به سمت اون پرتاب کردم و با چنان قدرتی به بدنش فرو رفت که به زمین افتاد اونها باز هم به سمت من اومدند و من شعله آتش رو تکون دادم و...

دیدم که اونها به من سجده کردند و فهمیدم که من برای اونها خدا هستم. احساس کردم فرصت خوبی ایجاد شده. تصمیم گرفتم دامداری و مزرعه داری و درست کردن آتش و چیزهای مختلفی رو به اونها یاد بدم. دوست داشتم تا به اونها کمک کنم برای خودشون صاحب یه تمدن بشند. اما این ها فقط آرزو بود. چون مردم من داشتند برای جنگ آماده می شدند. همراه با مردم به میدون جنگ رفتم. دشتی مسطح و بزرگ. اون سوی میدان در لشگر دشمن چیزی شبیه به یه منبر بود که یه نفر اون بالا نشسته بود و فهمیدم که اون هم خودش رو خدا جا زده. هر چقدر که سبک و سنگین کردم دیدم من خدای خیلی بهتری هستم. چون دست کم چیزهایی مثل آتش و نیزه داشتم که اون نداشت. دو لشگر در برابر هم صف کشیده بودند و ناگاه جنگ شروع شد. البته نه بوسیله من، بلکه بوسیله خدای روی منبر که فکر میکنم حتی حرف زدن هم بلد نبود و فقط می تونست صداهایی شبیه به جیغ و فریاد رو ایجاد کنه. جنگ در گرفت و دو گروه به جون هم افتادند و کشتند. اونها همدیگه رو می کشتند و من با کمی افسوس تماشا می کردم. البته خیلی هم متاسف نبودم. چون فرق انسان با گرگ در اینه که انسان عقل و منطق داره و هم  احساس و این مخلوقات ذی شعور نه احساس داشتند و نه عقل. بنابراین خیلی هم انسان نبودند. کشتند و کشته شدند و در این بین من هم بی سر و صدا از صحنه دور شدم. با سرعتی که پاهای پر قدرتم بهم داده بود تونستم از صحنه به سرعت دور بشم و در راه به درختی رسیدم که شاخه های اون شبیه به نیزه های تیز بود. خیلی سریع دست به کار شدم و شروع کردم یکی یکی نیزه ها رو کندم و روی زمین شبیه به یه دیوار فرو کردم. یک مرتبه صدای از پشت سر به گوشم رسید. برگشتم و دیدم این مردم من هستند که با عقب نشینی من شکست خرده بودند و داشتند فرار میکردند. سرعتم رو زیاد کردم و تعداد زیادی نیزه کندم. همین که لشگر به من رسید اونها رو متوقف کردم و تعدادی نیزه برداشتم و دست یکی از اونها رو گرفتم و با خودم به بالای درخت بردم. بعد یه نیزه رو دست گرفتم و فریاد زدم "بزن" و همزمان با قدرت نیزه ای رو به سمت زمین پرتاب کردم. بعد یه نیزه به اون دادم و فریاد زدم "بزن". از خوشحالی در پوست نمی گنجیدم. چون اون فهمید که باید با فریاد من نیزه رو پرتاب کنه. و بلافاصله چند نفر دیگه رو هم بالای درخت های دیگه بردم و به اونها هم نیزه دادم. فرصت کم بود و دشمن داشت به سرعت نزدیک می شد. برگشتم و دو نفر رو مامور کندن نیزه ها از درخت کردم و یک نفر رو مامور دادن نیزه به سربازها و خودم هم در این کار کمک کردم. سربازها به هر قیمتی می خواستند نیزه رو از دست من بگیرند و انگار اگر می تونستند نیزه ای رو از دست خدا بگیرند زندگی خودشون رو بیمه کردند. چند ثانیه از کار دست کشیدم و اطراف و شرایط رو بررسی کردم. وقتی رو برگردوندم دیدم کسی که مامور پخش نیزه ها بود به سمت درخت رفته بود و دو نفری که نیزه می کندند رو کشته بود و خودش داشت نیزه می کند. در اون شرایط اشتباهی کردم که هنوز هم در دنیای بیداری نمی تونم خودم رو ببخشم. به سمت درخت رفتم و اون وحشی رو کنار زدم و دوباره خودم شروع کردم به کندن نیزه از درخت. این کار من باعث شد که درخت به یه چیز مقدس تبدیل بشه. دشمن از راه رسید و سربازهای من همینطور نیزه به دست ایستاده بودند و بلد نبودند با نیزه ها چیکار کنند. سربازهای بالای درخت هم همینطور داشتند نگاه میکردند. فریاد زدم "بزن" و در یک لحظه دهها نیزه با زمین برخورد کرد. با اینکه سربازها نیزه ها رو بی هدف به زمین زدند دشمن حسابی ترسید و فرار کرد و شکست خورد و به لطف این تدبیر ما پیروز شدیم. هنوز از خوشحالی پیروزی چیزی نگذشته بود که برگشتم و دیدم اشتباه من به یه فاجعه تبدیل شده. جنازه ها در کنار درخت روی هم افتاده بودند و خیلی ها سعی میکردند خودشون رو به درخت برسونند. رسیدن به درخت در تفکر اونها نزدیکی به خدایی بود که داشت توحش اونها رو تماشا میکرد. اونها می کشتند تا به خدا نزدیک بشند و من فهمیدم که کشتن همنوع و هم شهری برای نزدیکی بیشتر به خدا ریشه ای طولانی داره. من اون جنایت ها رو دیدم و در برابر چشمها و لب هایی که از من کمک می خواست تا این شعله رو خاموش کنم فقط نظاره کردم. چون میدونستم که اگر دوباره وارد ماجرای درخت مقدس بشم، درخت مقدس تر خواهد شد و جنازه های بیشتری در پای اون قربانی خواهد شد. من به سمت کلبه برگشتم و مردم هم به دنبال من اومدند. مشعلم رو دوباره ساختم و اون رو روی تیکه چوبی مثل پرچم گذاشتم. مردم در برابر من سجده کردند. و وقتی که کنار رفتم باز هم در برابر آتش سجده کردند و شاید فکر میکردند که آتش راه ارتباط با خداست و شاید تقصیر من خدا بود. واقعا که چقدر بی شعور بودند. و من به داخل کلبه رفتم و دیدم چند نفر از مردم من با تیکه های سخت چوب، عکسی از من رو روی دیوار های کلبه می کشند و بعد به اون تعظیم میکنند. نمی دونستم باید چیکار کنم. من خدایی بودم که می خواستم به مردم یاد بدم که از زبان  و حرف استفاده کنند و زندگی راحتی داشته باشند و مثل من در سال 88 زندگی کنند. ولی هر کاری که میکردم اونها اون کار رو مقدس می دونستتند و تکرار میکردند. بدی خواب به اینه که آدم نمی تونه فکر کنه و از خدای واقعی کمک بخواهد. محدودیت های من باعث شد که به حرص خوردن بسنده کنم و در اون کلبه بخوابم. با به خواب رفتن من در کلبه، رویای خیس و سبز من در دنیایی عجیب به پایان رسید و صبح از راه رسید و باز هم من بودم و ترافیک و دود.

نظرات 6 + ارسال نظر
علی چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ب.ظ http://sahargaheomid.blogsky.com

سلام دوست خوبم
چطوری؟ امیدوارم سالم و شاد باشی

چه عجب از این طرفها. خبر میدادید گوسفند قربونی کنیم

بابک خرم دین چهارشنبه 30 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ http://www.ashtaad.blogfa.com

درود
من در وبلاگم درباره چگونگی پیدایش جهان پس از مرگ در ادیان مختلف نوشتم لطفا" آن مطالب را بخوانید و بگویید نظر شما در این باره چیست
با تشکر[گل]

حتما

مریم یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:43 ب.ظ

سلام. من اومدماااااااااااااااااااااااااااااااا.

خوش اومدی

ارش پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:23 ق.ظ http://hafez12.blogsky

جالب بود ولی سعی کن دیگه خدا نباشی چون عقلی که منو تو داریم به درد لای جرز می خوره نه خدایی دمت گرم سر زدی کاکو

همش یه طرف حرصی که تو خواب می خوری از دست یه مشت خل و چل یه طرف. عقلت هم نمیرسه چیکار کنی، به قول تو به درد لای جرز دیوار می خوره

سحر پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:45 ق.ظ http://www.pinupgirl.blogsky.com

:)

طاهره دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ب.ظ http://gliar.blogsky.com/

احتمالا این خواب از تاثیرات فیلم آواتار بوده...

شایدم. خدا میدونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد