خاطرات من ۳

توی تاکسی نشسته بودم صندلی جلو سوار شدم. کمی جلوتر ماشین جلوی سه نفر ترمز کرد. یه آقای ریشی و خیلی جدی نشست و بعد یه دختر کوچولو با چادر عربی سوار شد و بعد مادرش که یه خانم چادری بود با روی کیپ و یه تسبیح هم توی دستش. خانم نسبتا متناسبی بود که سنش به حدود ۴۰ سال می خورد و معلوم بود که حسابی مذهبیه. ماشین حرکت کرد و یه کمی که رفت دختر کوچولو گفت:

*مامان

>> چیه مادر جان؟

*مامان اون شعره که می گفت دختری دیدم خجالت لت لت میکشد، از غم شوهر ملالت لت لت میکشد، دنباله اش چی بود.

مامان یه چشم غره رفت و بهش گفت حالا میریم خونه و سعی کرد سر و سنگین و جدی بشینه

* مامان بگو دیگه. خونه عمو اینها هم نگفتی. بگو

>> نمیدونم مادر جان. این ها رو از کجا یاد گرفتی. چیزی نگو دیگه تا بریم خونه

* مامان بگو دیگه، خودت دیروز گذاشته بودی داشتی با خاله مریم میرقصیدی. بگو دیگه.

خلاصه بچه لج درآر مادرش رو مجبور کرد که به راننده بگه آقا همین جا پیاده میشم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد