خاطره ای از ماه رمضون بچه گی

یادش به خیر. بچه که بودم بابا می بردم مراسم احیا تو مسجد. من هم خوابم میومد. دعای جوشن کبیر که می خوندند من می خوابیدم. یه دفعه با صدای بلند الغوث الغوث از خواب بیدار می شدم و با صدای بلند می گفتم: الغوث الغوث. خلق خدا دلخوشیشون این شده بود که به الغوث برسند و بیدار شدن و خوندن من رو نگاه کنند...

یادمه یه مسجد کوچیک داشتیم. یه چند شبی برقش قطع شده بود و رفته بودند چراغ علاء الدین گازی آورده بودند. یادم نیست پیشنهاد من بود یا دوستم. ولی یادمه رفتیم دو تا شیشه گلاب و یه جوهر سیاه گرفتیم. جوهر رو ریختیم توی گلاب. بعد شب که همون چراغ گازی رو هم خاموش کرده بودند و مردم دعا می کردند راه افتادیم توی مسجد و توی دست همه گلاب ریختیم. مردم هم گلاب رو روی سر و صورت و لباسشون مالیدند و ما هم برای خودمون بهشون می خندیدیم. بعد هم بی سر و صدا رفتیم خونه. یادمه بدجوری اهل مسجد افتاده بودند دنبال اینکه بفهمند این کار رو کی کرده و ما هم خدا خدا می کردیم که لو نریم.

نظرات 5 + ارسال نظر
حسابدار پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ب.ظ http://tanha110.blogfa.com

عجب شیطونی بودید شما. لو که نرفتید؟!

نه خدا رو شکر

طاهره پنج‌شنبه 11 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:38 ب.ظ

واقعا عالی بود...واقعا

مریم جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.cassper.blogsky.com

سلام. خوبی؟

شما پسرا از همون بچگی شیطونیاتون شروع میشه تا..........؟؟؟؟

شب احیا توبه میکردی.

تا ...............؟؟؟؟ نمیدونم. تا همون بچه گی؟

نینا دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ق.ظ

عجب کار وحشتناکی

بچه بودیم دیگه. الان دیگه عاقل و بالغ شدم

جوجه تیغی دوشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ب.ظ

نه که همه لباس مشکی تنشون بوده حالیشون نشده والا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد