خاطرات من ۶

امروز صبح نشسته بودم پشت میز که دیدم چند تا از دوستان اومدن سر وقتم. اول فکر کردم دلشون برام تنگ شده و باید برم باهاش روبوسی کنم. حالا نگو باید فرار کنم. خلاصه منو به چنگ آوردن و کلی بهم بد و بیراه گفتن. گفتم چی شده؟

ظاهرا قضیه از این قرار بوده که اینها داشتند میومدند دیدن من توی صف نون بربری وایسادم. با خودشون گفتن خوب وقتی علی توی صف باشه حتما وقت هست. اونهام وایسادند توی صف. بعد من که نوبتم شده پریدم پشت دوچرخه و سه سوت رسیدم شرکت و کارت زدم. این طفلی ها هر چی دویدند نرسیدند و جمیعا تاخیر خورده بودند. فکر کنید چند تا بیچاره در حال نفس نفس زدن، اول صبح کلی هم عرق کردند، تاخیر هم خوردند، نون هم ندارند. بعد اومدن می بینند من دارم خوشحال و خندان برای خودم بربری می خورم.

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ http://shanc.blogsky.com


جالب بود!

مریم شنبه 27 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:59 ب.ظ http://www.cassper.blogsky.com

سلام. خوبی؟

یه وقت از رو نری من این همه میاما. بوققققققققققق.(فحش بود!!)

اونا دیگه کی اند که رو. کارای تو حساب باز کرزدند.آی آدما زرنگا!! رو کارای علی حساب نکنید.

این نشون میده یا تو منو نشناختی یا اونها. یا تو اونجوری که اونها منو شناختن نشناختی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد