خواب های من ۳

این مطلب رو صبح روزی که خواب دیده بودم نوشتم که الان کپی کردم. خیلی کوتاه و حدود ۲ دقیقه وقت میگیره. به درخواست دو نفر از دوستان آوردم اینجا.


دوباره برگهای سبز و نسیم خنک خدایی من رو به یادم آورد. با تصور اینکه خدا هستم و قدرتی ناتمام و مردمی مرید دارم سر به زیر انداختم و آروم به مسیری رفتم که زمانی کلبه ای بود. ولی اوضاع فرق داشت. درخت های بریده و دست ها و پاهای جدا شده روی زمین بود. جلوتر که رفتم دیوارهایی از نیزه میدان دید رو محدود می کرد و در اون سوی دیوار نیزه ای، دودی که نشان از شعله ای بود در آسمان دیده میشد. کلبه هایی در اونجا بود که من قبلا ندیده بودم و نزدیک شدم. مردم در هر جا بودند و انگار کسی من رو نمیدید. بعضی داشتند با نیزه تمرین می کردند و عده ای با کوبیدن چوب بر زمین دیوار ساخته بودند و دامداری راه انداخته بودند. در داخل حصار نیزه ای هم عده ای در اطراف آتش بودند و لباس های کاملی داشتند. نشسته بودند و گاهی به آتش تعظیم می کردند و گاهی هم از غذاهایی که در کنارشون بود می خوردند. در سمت دیگه ای اتاقکی بزرگ و کلبه مانند دیدم. فهمیدم که اوضاع با دفعه قبل حسابی فرق کرده. به سمت حصار نیزه ای رفتم.

نمی دونم اون ها چطور رفته بودند اون تو. مجبور شدم چند نیزه رو از زمین بکنم تا بتونم رد بشم. از جلوی کاهن مسلکان رد شدم و شعله آتش رو برداشتم و اون رو بالای سرم حرکت دادم. همه افراد داخل حصار بلند شدند و من رو نگاه کردند. یکی از اونها بدون اینکه برای من ارزش خدایی قائل باشه به سمت من حمله کرد. با شعله آتش اونچنان به صورتش کوبیدم که پخش زمین شد و مرد. صورتش از شعله آتش سوخت و بقیه در برابر من تعظیم کردند. آتش رو در برابر صورتم حرکت دادم و بی توجه به اونها همراه با آتش از حصار خارج شدم و به هر جا که میرفتم مردم در برابر من سجده کردند. دوست داشتم بدونم اون اتاقک بزرگ چی بود. به سمتش رفتم و در رو باز کردم. چی میدیدم. خیلی ناراحت کننده بود. زنها رو با بدن بی لباس مثل حیوانات در اون اتاق نگه میداشتند. دست یکی از اونها رو گرفتم و بیرون آوردم و به اولین کسی که در بیرون در بود دادم. و بعدی و بعدی تا اینکه همه رو از اون زندان خارج کردم و بعد اون کلبه رو خراب کردم. عجیب بدنم پر قدرت بود و تونستم اون کلبه رو به راحتی خراب کنم. شعله آتش رو برداشتم و فهمیدم که اگر شعله رو هر جا بگذارم اون جا مقدس خواهد شد. فکری به ذهنم رسید. (الان به خودم میگم تو خواب عجب کودن میشه آدم) فکر کردم اگر آتش رو به چند قسمت تقسیم کنم تقدس رو از اون گرفته ام. برای همین به سمتی که دامداری بود رفتم و شعله ای رو در بین قسمت های دامداری روشن کردم و بعد به سمتی که عده ای در حال تمرین با نیزه بودند رفتم و شعله ای هم در اونجا شعله ور کردم و بعد دوباره به سمت حصار نیزه ای برگشتم و شعله اصلی رو در جای قبلی خودش قرار دادم و برای برچیدن بساط مفت خوری همه نیزه ها رو از زمین کندم و گوشه ای روی هم تلنبار کردم. داشتم سعی میکردم ردی از قداست به جای نگذارم، دریغ که حتی دفاع از جان من هم  شد مسیری در زندگی اونها. دیدم که در حین مبارزه دو سرباز یکی با نیزه دیگری کشته شد و یکی از کاهن مسلکان که از هیکل چاق و بی مصرفشون قابل شناسایی بودند شعله ای که در بین سربازها گذاشته بودم رو برداشت و به صورت جنازه زد تا صورتش بسوزه. دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم که اینقدر ملنگ بود. گفتم: "چرا جنازه رو آتیش میزنی؟" حالیش نشد که. کاش می تونستم حالیشون کنم که خدای اصلی من نیستم. کاش می شد بهشون فهموند که بهترین شما فهمیده ترین شماست و اونجا تازه فهمیدم پیامبر ها چه عذابی می کشیدند از دست بت پرست های متحجر. تازه من از نظر مردمم خدا بودم، ولی پیامبر ها از نظر مردمشون در برابر خدای اونها حرف تازه ای می زدند. جنازه رو برداشتم و گوشه ای چاله ای کندم و اون رو انداختم توش. الان که فکر میکنم بنظرم مرده یه کمی هم دست و پا زد ولی بالاخره تونستم خاکش کنم. چیکار می تونستم بکنم. چطور میشه برای اینها کاری کرد. حرف زدن رو چطور بهشون یاد بدم؟ نگاهی به آسمون کردم. دستم رو به سمت آسمون بلند کردم و در حالیکه همه داشتند به من نگاه می کردند گفتم آآآآآآآآآآسمممممممون.

همه تکرار کردند آآآآآآآآآسمممممممون. دست کم اونها یه کلمه رو یاد گرفتند. ریش های بلند مردها و بدنهای قوی. دندونهای بلند و عضلات محکمشون رو می دیدم. پاهای بزرگی داشتند و کف پاهای اونها چند برابر مردم امروزی بود. زنها رو هم میدیدم. ولی چون نمی خواهم وبلاگم بسته بشه نمی گم.  صدایی به گوشم رسید. صدایی آشنا بود. صدای صبح. صدای به پایان رسیدن خدایی من و شروع بندگی من در برابر همه چیز. شروع بوق و دود و گرما و این روزها هم ازن سرطان زا.

نظرات 8 + ارسال نظر
طاهره چهارشنبه 27 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:45 ب.ظ

شروع بندگی من در برابر همه چیز؟!!!
یه سوال که شاید شخصی باشه.نمی گم چقد آدم مذهبی هستی چون یه خورده با اصل این سوال مشکل دارم.چقدر آدم پایبندی هستی؟
پایبند به خدا و خواسته های خدا از بنده هاش؟!
می تونی جواب ندی و فقط خودتون به جوابش فکر کنید!
شاد باشید
راستی خواب جالبی بود و به نظر من تو خواب نقشتون رو خوب ایفا کردی.تقریبا به بهترین نحو ممکن بودید...

همه ما بنده یه وسیله نقلیه هستیم که ما رو به محل کارمون برسونه. بنده غذایی که بخوریم. بنده لباسی که بپوشیم و بنده ... . شما اسمش رو می گذاری نیاز. می گذاری محصول. عیبی نداره. من هم برای جلب توجه اسمش رو گذاشتم بندگی تا درک کنم. از نظر پایبندی هم ترجیح میدم ننویسم. به طور خلاصه معتقدم که به هر دستوری عمل نکنی سر خودت کلاه رفته.
در مورد خواب هم شاید نوشتم تا چند نفر بهم دلداری بدند و بگند زیاد هم خرابکاری نکردی. پس ممنون از دلداریت

مریم پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:27 ق.ظ

سلام. نماز روزه هات قبول.

وقت کردی یکم بخاب که خاب ببینی..........

سالومه پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:15 ق.ظ

بی زحمت یه خواب برای من ببین کی شوهر گیرم میاد

مشکل با خواب حل نمیشه که. دوای دردت سبزه است. گره بزن که خدا بزرگه.

مریم جمعه 29 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:19 ق.ظ

منم که نمیخاد لینک کنی..........

چشم مریم خانم. ولی شما هم که نمی خواهی یه نظر مرتبط با موضوع بنویسی!

[ بدون نام ] یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ب.ظ

نمیگم. تا لینک نکنی نظر نمیدم در رابطه با خابت.........

شارژ 1690 تومانی ایرانسل دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:40 ق.ظ http://www.tejarate-interneti.blogfa.com

سلام
شما سیم کارت ایرانسل دارید ؟
می خواین شارژ 2000 تومانی رو با قیمت 1690 تهیه کنید ؟
کلیه کارت های عضو شتاب پذیرفته می شن

کلاهبردار بدجنس. اینجوری می خواهی اطلاعات بانکی مردم رو بدزدی؟ واقعا که.

وبساز چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ق.ظ http://www.2websaz.co.cc

همیشه هستند کسانی که نمی خواهند پرواز تو را ببینند تو به پرواز فکر کن نه به آنها

ســــخن مانند دامن دخــتران است , هر چه کوتاه تر باشد به هدف نزدیک تر است (امیر جوان)


چه دعایی کنمت بهتر از آن ، که خدا پنجره ای رو به اطاقت باشد

وبساز ابزار وب نویسان جوان
جدیدترین کذهای موزیک

استارگرل چهارشنبه 14 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ

سلام خوبی؟این خوابای چرت وپرت چیه تو می بینی؟!شبا شام زیاد میخوری؟ولی بی شوخی فکر کنم روحت آشفته س شاید یه جورسردرگمی!! راستی وقتی اینجوری خواب می بینی فکر میکنم عادی نیستی!وفکرمیکنم که چقدر من وتو دنیامون ورویاهامون وخوابامون متفاوته!!شایدم من زیادی معمولی ام!

این بار اول نیست که یه رشته خواب را می بینم. قبلا هم دو بارش رو به خوبی یادمه که خواب دنباله دار دیدم. این خواب هم دنباله دار بود. این قسمت سومش بود و احساس می کنم به زودی یه بار دیگه دنباله این خواب رو می بینم. من ترجیح میدم یه آدم عادی باشم. خواهش می کنم غیر عادی بودن رو به من تلقین نکن. این فقط یه خواب بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد