این خاطره مربوط به حدود ۳ سال قبل میشه. یه روز حواسم نبود پام رو گذاشتم روی یه گربه و گربه هم گاز محکمی از پام گرفت. به توصیه دوستان رفتم دکتر و قرار شد چند مرحله واکسن هاری بزنم. ضمنا به خاطر سرماخوردگی چرک خشک کن هم می خوردم. چند روز بعدش که موعد دومین واکسنم بود سر کار با یکی از همکارها بحثم شد و حسابی اعصابم به هم ریخت. ساعت ۳ بعد از ظهر توی خیابون بهشتی با یکی از دوستان قرار ملاقات داشتم. اعصاب خوردی شرکت به کنار، توی خیابون هم نزدیک بود یه ماشین بهم بزنه و کلی هم توی ترافیک موندم. وقتی رسیدم دوستم توی ایستگاه اتوبوس بود. گفت چرا دیر کردی؟
من هم شروع کردم به غر غر کردن. این چه وضع زندگیه. این همکارها بعضی هاشون اصلا شعور ندارند... هر الاغ سواری یه ماشین خریده فقط میدونه پداله گاز کدوم.... همین طور داشتم گله میکردم که دوستم گفت: عیب نداره. آروم باش. مشکلی نیست. اصلا بهشون فکر نکن. ببین قرص هات رو خردی؟ گفتم آره.
دوباره پرسید: آمپول هاریت رو زدی؟ گفتم آره.
همون لحظه چند نفری که توی ایستگاه اتوبوس منتظر بودند با شنیدن مکالمات ما از جا بلند شدند و به سرعت دور شدند.
خیلی باحال بود. کلی خندیدم. البته قبلا خیلی قشنگ تر توصیف میکردی. تو نوشتن این یکی دقت کافی نکردی.
نمی دونم. شاید راست می گی. الان زیاد خوب نیستم. ولی زود خوب میشم. لطف داری که به وبلاگ من سر میزنی و نظر میدی سالومه جان.
سلام
وبلاگ زیبایی داری
موفق باشی
خیلی ممنون مسعود جان. لطف داری.
خیلی جالب بود.
چه عجب از این طرف ها علی آقا! خوشحالم کردی.
سلام
هر هر هر هر....................
قرصاتو خوردی عزیزم؟!
نه عزیزم. اصلا هم حالم خوب نیست. بهتره مراقب باشی.
همه چی دست به دست هم دادنا یهو !
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند