اول بگم که کلا از شعر های من ایراد نگیرید. چون هر چی یادم مونده می نویسم.
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به
خاک
و تو رفتی و هنوز
سالها در گوش من آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد
آزارم
و من اندیشه کنان غرق این
پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
khube taghriban hame ro yadet bud, faghat kash javabe forough ro ham minveshti .
برعکس جواب فروغ رو اصلا یادم نبود. فکر میکنم فروغ از زبان دختر نوشته بود که اون باغبان پدرش بوده و رفتن دختر به خاطر این بود که دوست نداشت غم پسر رو ببینه. انگار منتظر هم بود که پسر به دنبالش بیاد و اون هرگز نیومد. آخر هم دعا کرده که ای کاش باغ پدرش سیب نداشت.