خاطرات من 11

بچه که بودم میرفتم خونه خالم اسباب بازی های پسر خالم رو برمی داشتم میدادم به مامانم می گفتم بزار تو کیفت رفتیم خونه بهم بده. مامان می گرفت ولی یواشکی من موقع برگشتن پس میداد. وقتی میرفتیم خونه من گریه می کردم میگفتم اسباب بازیم کو؟

ولی بعد کم کم یاد گرفتم. یه بار رفتیم خونه خالم. پسر خاله یه اسباب بازی خیلی خوشگل داشت. من هم یواشکی برداشتم. بعد از توی اتاق شوهر خالم یه روزنامه برداشتم پیچیدم دورش. بعد دادم به مامانم گفتم بابا گفت اینو بزار تو کیفت. بعد هم مثل یه بچه خوب یه گوشه نشستم. وقتی که رسیدیم خونه رفتم اسباب بازی رو برداشتم و بردم یه جا قایم کردم و تا مدتی باهاش بازی می کردم. یادش به خیر. بچه هم که بودیم رگه های بدجنسی در وجودم بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد