من، پیرزن و مترو

می خواستم برم هفت تیر. خیلی عجله داشتم. به سرعت کارت کشیدم و از گیت رد شدم. به سرعت خودم رو به پله برقی رسوندم. جمعیتی که به سمت بالا حرکت می کرد خبر از حضور مترو در ایستگاه میداد. بر خلاف میلم روی پله برقی با سرعت به پایین حرکت کردم تا اینکه به پیرزنی رسیدم که چادر مشکی بزرگش تمام سطح پله رو گرفته بود. چندین بار با صدای رسا گفتم: ببخشید خانم میشه برید کنار. عذر می خواهم، اجازه میدید ما رد بشیم. ولی گویی مجسمه ای بود و بس. خوشبختانه پله برقی به لحضات استرس پایان داد و به پایین پله رسیدم. با فرزی تونستم از کنار چادر بزرگ رد بشم و خودم رو به مترو برسونم. اما در قطار در حال بسته شدن بود و من زمانی به در رسیدم که کاملا بسته شده بود. با افسوس به حرکت قطار نگاه کردم تا اینکه صدایی توجه من رو به خودش جلب کرد.

مادر دیدی بیخودی عجله می کردی. نرسیدی. هیچکدوم نرسیدیم. صبر کن به دل درست و سر حوصله با مترو بعدی برو. عجله کار شیطونه مادر. دیگه هم بی خودی عجله نکن.


نظرات 2 + ارسال نظر
سحرگاه امید شنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ

جالب بود.

نیلو پنج‌شنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 09:46 ب.ظ

حرصت درومده بود نه؟ همیشه وقتی عجله می کنی یه جای کار لنگ میزنه میگه نههههه! باید سر ساعت مقرر انجام بشه ! میدونی.

آره دیگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد