خاطرات من ۳

توی تاکسی نشسته بودم صندلی جلو سوار شدم. کمی جلوتر ماشین جلوی سه نفر ترمز کرد. یه آقای ریشی و خیلی جدی نشست و بعد یه دختر کوچولو با چادر عربی سوار شد و بعد مادرش که یه خانم چادری بود با روی کیپ و یه تسبیح هم توی دستش. خانم نسبتا متناسبی بود که سنش به حدود ۴۰ سال می خورد و معلوم بود که حسابی مذهبیه. ماشین حرکت کرد و یه کمی که رفت دختر کوچولو گفت:

*مامان

>> چیه مادر جان؟

*مامان اون شعره که می گفت دختری دیدم خجالت لت لت میکشد، از غم شوهر ملالت لت لت میکشد، دنباله اش چی بود.

مامان یه چشم غره رفت و بهش گفت حالا میریم خونه و سعی کرد سر و سنگین و جدی بشینه

* مامان بگو دیگه. خونه عمو اینها هم نگفتی. بگو

>> نمیدونم مادر جان. این ها رو از کجا یاد گرفتی. چیزی نگو دیگه تا بریم خونه

* مامان بگو دیگه، خودت دیروز گذاشته بودی داشتی با خاله مریم میرقصیدی. بگو دیگه.

خلاصه بچه لج درآر مادرش رو مجبور کرد که به راننده بگه آقا همین جا پیاده میشم.

خاطرات من ۲

اقوام و آشنایان جمع شده بودند خونه ما. چیزی بالغ بر ۱۰ بچه قد و نیم قد داشتند اون وسط داد میزدند و حرف میزدند و با تارهای عصبی حاضرین گیتار میزدند. وضع خاصی بود و کسی هم نمی تونست به بچه ها چیزی بگه، چون اکثر خانواده ها خودشون یه بچه داشتند. مادرم گفت علی تو رو خدا یه کاری بکن. این بچه ها خیلی شلوغ می کنند. گفتم الان درستش می کنم.

گفتم بچه ها همه بیایید توی این اتاق یه بازی قشنگ. همه رو جمع کردم توی اتاق و بعد از 30 ثانیه اومدم بیرون در حالیکه سکوتی عجیب بر مجلس سایه انداخته بود. انگار یه مرتبه همه بچه ها با هم خوابیدند. مادرم ذوق زده شده بود و گفت: دستت درد نکنه. میدونستم کار خودته. بیا برو یه کمی سس و نوشابه بگیر و زود بیا. من هم رفتم پایین و خرید کردم و زنگ آیفون رو زدم.

* کیه؟

+ منم مامان، درو باز کن.

* تویی علی؟ جرات داری بیا بالا. بیچاره ات می کنم.

ادامه مطلب ...

خاطرات من ۱

چند سال پیش هر روز صبح سر ساعت از خونه در میومدم و از خیابون رد میشدم و اونطرف سوار تاکسی و یا اتوبوس میشدم. یه روز صبح یه بچه کوچولو و ناز بهم گفت: عمو منو می بری اونطرف خیابون؟

گفتم: بیا عمو جون. بغلش کردم و بردمش اونطرف خیابون.

اما فردا و پس فردا و ... این اتفاق تکرار شد و هر روز با یه عمو جون گول می خوردم و بغلش می کردم و می بردمش اونطرف.

بعد از حدود ۳ هفته یه روز خواب موندم و حدود ۱۰ دقیقه دیر شد. بدو بدو رسیدم سر خیابون. بچه شیطون همین که منو از دور دید گفت: عمو زود باش دیگه. دیــــــــــــــــــرمون شــد.