-
علی موند و حوضش
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 15:09
این اواخر در هر روز حدود ۳۰۰ بازدید کننده داشتم. ولی امروز صبح تا حالا نگاه کردم شده ۲۰ تا. معلومه که گوگل بازنگری کرده و دیگه مطالب قبلیم رو توی سرچ ترتیب اثر نمیده. فکر کنم یه هفته طول بکشه تا ۳۰۰ بازدید داشته باشم. دوستان قبلی هم همه لینک هام رو پاک کردند و دیگه از طریق لینک هم کسی بهم سر نمیزنه. شدم حکایت: علی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 13:26
چند سال پیش فیلم پلیس آهنی رو دیدم. یه دیالوگ جالب داشت. مدیر شرکت تولید کننده پلیس آهنی بهش گفت: تو یه محصولی. من که نمی تونم اجازه بدم محصولاتم بر علیه من اقدامی انجام بدند.
-
چرا میگند زن و مرد نیمه گمشده همدیگر هستند.
دوشنبه 21 تیرماه سال 1389 10:18
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 13:38
امروز روز جنگه جنگه من و حرارت جنگه سایه و آفتاب جنگه بین مرگ و زندگی دارم از گرما هلاک میشم.
-
خاطرات من ۲
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 11:43
اقوام و آشنایان جمع شده بودند خونه ما. چیزی بالغ بر ۱۰ بچه قد و نیم قد داشتند اون وسط داد میزدند و حرف میزدند و با تارهای عصبی حاضرین گیتار میزدند. وضع خاصی بود و کسی هم نمی تونست به بچه ها چیزی بگه، چون اکثر خانواده ها خودشون یه بچه داشتند. مادرم گفت علی تو رو خدا یه کاری بکن. این بچه ها خیلی شلوغ می کنند. گفتم الان...
-
خوابهای من 1
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 11:16
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دیشب یه فیلم خیلی مسخره دیدم و تنها چیزی هم که می تونه روی خواب من تاثیر داشته باشه همین فیلمه. فیلم در مورد افرادی بود که وارد یه ناهنجاری در زمان شده بودند و می تونستند همزمان خودشون رو در آینده هم ببینند. به هر حال به رختخواب رفتم و وارد دنیای...
-
خواب های من
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 14:32
قبلا چندین خواب مختلف رو نوشته بودم. خوابی که در اون من خدا شدم. خوابی که در اون هیچ کس روی زمین نبود. کسی می گفت تعبیر خدا شدن تو در خواب نشونه به قدرت رسیدن و جایگاه پیدا کردنته. به هر حال تصمیم دارم آنچه از خواب خدا شدنم یادم مونده رو دوباره بنویسم و بعد دنباله اون رو که دیشب دیدم رو هم اضافه کنم. اگر دوستان کسی از...
-
خاطرات من ۱
چهارشنبه 16 تیرماه سال 1389 09:55
چند سال پیش هر روز صبح سر ساعت از خونه در میومدم و از خیابون رد میشدم و اونطرف سوار تاکسی و یا اتوبوس میشدم. یه روز صبح یه بچه کوچولو و ناز بهم گفت: عمو منو می بری اونطرف خیابون؟ گفتم: بیا عمو جون. بغلش کردم و بردمش اونطرف خیابون. اما فردا و پس فردا و ... این اتفاق تکرار شد و هر روز با یه عمو جون گول می خوردم و بغلش...