آتش بس

من که نفهمیدم چی شد. اگر کسی فهمید به من هم بگه.

نه به اون همه گیر دادن و ایراد گرفتن های ۲ روز پیش رئیس نه به این همه احترام و محبت امروز.

من که دیگه تقریبا جمع و جور کرده بودم برم و داشتم کارهام رو انتقال می دادم. تقریبا برای کار جدید هم آماده بودم. ضمن اینکه یه دوست خوب که من آخر نفهمیدم از چی ناراحت میشه و از چی خوشحال زنگ زده بود و گفته بود اگر کار جدید خواستی شرکت ما نیرو جذب می کنه و خلاصه از نظر کار تقریبا خیالم راحت بود.

ولی امروز با اینکه بی اجازه و هماهنگی یه ۲ ساعتی رفته بودم بیرون و بعد هم که از در اومدم یه سلام سر و سنگین کردم کلی مورد توجه و احترام رئیس قرار گرفتم.

البته من فراموش نخواهم کرد که بعد از هر احترامی ممکنه بی احترامی کنه و بعد از هر نزدیک شدن به آخر خطی ممکنه عقب نشینی کنه. تجربه ایست برای خودش.

مار

معلمی وارد دهکده شد و به نزد بزرگان ده رفت و گفت: من معلم هستم و می توانم به مردم ده خواندن و نوشتن بیاموزم.

بزرگان گفتند: معلم دیگری هم در ده هست. باید همه جمع شوند و یکی از شما دو نفر را انتخاب کنند.

اما آن یکی معلم نبود. دروغگویی بود که خود را معلم جا زده بود.

روز موعود رسید و همه جمع شدند. قرار شد که هر دو معلم مار را روی تخته بنویسند.

معلم واقعی روی تخته نوشت (مار). اما معلم دروغگو که سواد نداشت عکس مار را روی تخته کشید و از مردم ده پرسید: کدام یکی مار است؟

مردم همه عکس مار که معلم دروغگو کشیده بود را نشان دادند و گفتند: این مار است

و معلم واقعی در حالی که می گفت: (لیاقت شما همین شیاد دروغگو است) سر به زیر انداخت و دور شد.

نظرات وبلاگ قالیباف

احتمالا اگر به نظرات وبلاگ قالیباف دسترسی داشتیم این مطلب رو توی نظرات می دیدیم:


سلام باقر جان. وبلاگ خوب و قشنگی داری، به من هم یه سر بزن. راستی اگه مایل به تبادل لینک هستی اول منو لینک کن و بعد بهم خبر بده تا منم لینکت کنم. قلب قلب قلب قلب قلب منتظرتم.

ماشین اسرارآمیز

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی20  کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.  من هم بی معطلی پریدم توش

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! دلم هری ریخت. داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد 

ادامه مطلب ...

سحر خیز باش تا کامروا باشی

وزیری همیشه می گفت: سحر خیز باش تا کامروا باشی. این حرف بر پادشاه تنبل خوشایند نبود و دوست داشت درسی به وزیر بده که دیگه این حرف رو نزنه. پس به فردی پول داد تا صبح زود همین که وزیر از در منزل خارج شد او رو کتک مفصلی بزنه.

روز بعد وزیر بعد از خوردن یک کتک مفصل به سر کار رسید. پادشاه با لبخندی از وزیر استقبال کرد و گفت: چی شد؟ انگار امروز از سحر خیز بودن کامروا نشدی؟

وزیر پاسخ داد: کسی که من رو کتک زد از من سحر خیز تر بود و اون کامروا شد!

جنگیدن نادر شاه

نادرشاه در یکی از جنگها شکست می خوره و زخمی و خسته به خرابه ای پناه می بره و به خواب میره. پیرزنی نادر رو مثل یک سرباز زخمی پیدا میکنه و به خونه میبره. پیرزن نادر رو تیمار میکنه و وقتی از خواب بلند میشه براش یه کاسه آش میاره.

چند قاشق که آش میخوره پیرزن بهش میگه: سرباز چرا آش خوردن تو مثل جنگیدن نادره؟

نادر به خودش میاد و با تعجب ازش می پرسه: مگه آش خوردن من و جنگیدن نادر چه ایرادی داره؟

ادامه مطلب ...

رئیس امروز بالاخره گفت: تمام کارهات رو باید تحویل بدی و این کمتر از یه ماه طول بکشه.

منتظر بود که من با ناراحتی بگم: چرا؟ مگه چی شده؟ من که ...

ولی با خوشحالی گفتم: چشم. حتما. در اسرع وقت و در حالی از توی فایلم یه جعبه شیرینی در آوردم و رفتم بهش تعارف کردم گفتم: فایلم رو هم جمع و جور کنم.

با تعجب نگاهی کرد، یه شیرینی برداشت و بعد با اکراهی که سعی داشت از من مخفی کنه گفت: بله. جمع و جور کن. من میرم. از خدا خواسته. ببینم اون چیکار میکنه. روزی رو خدا میرسونه

تست هوش ۱

چه حرفی به جز E می تونه در ادامه قرار بگیره؟

خوب فکر کنید و برای دیدن پاسخ به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

خوشحالی

دلم لک زده برای یه ذره خوشحالی. نمیدونم چرا اینقدر تحمل میکنم. هر مشکلی رو تحمل می کنم تا جایی که خودم خسته بشم. رئیس از هر جا دلش پره میاد سر من خالی میکنه. به راحتی آب خوردن و با چند کلمه می تونم برای چند هفته بشونمش سر جاش. ولی هیچی نمی گم و صبر می کنم. دیروز گفت من باید اینترنت تو رو قطع کنم. دیگه نمی تونستم سکوت کنم. توی چشماش نگاه کردم و اون که خودش فهمید چی گفته قبل از اینکه جواب بدم رفت بیرون و نفهمیدم کجا رفت که ۱ ساعتی طول کشید. می خواستم وقتی برگشت گیر بدم که باید اینترنت من رو قطع کنی. ولی گفتم ولش کن. خودش فهمید چی گفته. ولی کاش قطع کرده بود. حدود ۲۰ درصد کارم سبک میشد. چه حالی میده. به جاش می تونم مقاله بنویسم. یا بازی. یا تنبلی. خیلی خوب میشد

شطرنج

خیلی ضعیف شدم. مثل یه گیج واقعی

امروز با نرم افزار کاسپاروف چس شطرنج بازی کردم. گذاشتم روی سطح ۲۰۲۰ ولی باختم. دیگه از سکه افتادم. مغزم برای نقشه های چند حرکتی یاری نمی کنه. فکر کنم خورد خورد باید بزنم تو کار منچ. قرار بود همین تابستون توی مسابقات شرکت کنم. ولی فکر کنم کنار بکشم و همون عنوان قهرمانی سال قبل رو حفظ کنم خیلی سنگین تر باشه.

جدل من و همسایه

>آقا شورش رو درآورده اند. من یک ساعت طول کشید تا یه مسیر ۱۰ دقیقه ای رو برم. متر به متر خیابون رو بند میارند جلوی ماشین ها رو میگیرند شیرینی پخش کنند می گند تولد امام شده. امامشون هم که رفته ته چاه نشسته. حقشون همین دولته، حقشون همینه که اینقدر احمق هستند. ...

پیاده شو با هم بریم. اینقدر تند تند میری که چاله چوله ها رو نمی بینی می خوری زمین. میشه بگی کی گفته امام رفته ته چاه؟

>همین احمق ها دیگه. میرند جمکران نامه می نویسند میندازند ته چاه امامشون بخونه. خیلی نفهمند.

من موندم تو داری فهم اونها رو زیر سئوال میبری یا سواد خودتو؟ کی گفته امام ته چاه نشسته. یه زمانی یه خرفتی پیدا شده نامه انداخته ته چاه که امام بخونه. یه سری آدم بدبخت و بیچاره و بی سواد هم که قبلا برای درمان مریضی بچه و بیکاری شوهر و ...  میرفتند پارچه میبستند به شاخه درخت خشکیده توی بیابون حالا اومدند نامه می ندازند توی چاه. تنها چیزی هم که ریشه تاریخی داره (اگه راست باشه) اینه که توی مسجد جمکران امام نماز خونده. البته اگر آدم خودش سواد داشته باشه و به حرف همسایه انسی خانوم استناد نکنه.

>به به. علی آقا. می بینم بدجور سنگشون رو به سینه میزنی. از شما بعید بود.

از شما که بیشتر بعید بود. من هم با اینکه خیابون رو بند میارند مشکل دارم تا حالا چند بار هم حرفم شده سر این قضیه. ولی ربطی به چاه نداره. ذات عملشون اینقدر زشت هست که نیازی نباشه آدم حرف بی حساب بزنه. ببین آدم کم شعور همینه،

مذهبی بشه خیابون رو بند میاره و مزاحم مسیر مردم میشه،

مسجدی بشه با بوی گند پاش مردم رو فراری میده،

بازاری بشه با دروغ و تقلب بازار رو به گند میکشه،

اداری بشه اینقدر می خوابه و از زیر کار در میره که لعنت مردم همیشه دنبالش باشه.

مشکل دین نیست. مشکل اعتقاد نیست. مشکل اونهایی هستند که حمایت میکنند. اگر بخواهی خوب و بد چیزی رو از روی طرفدار ها و دشمن هاش تشخیص بدی آخرش همین میشه

باغ و درخت و دشنه

باغ در حسرت درخت
درخت در حسرت چوب

چوب در حسرت صندلی

صندلی در حسرت یک زندانی

زندانی در حسرت یه نگاه

و نگاه در حسرت یک باغ، یک آسمان و .....................آزادی

و فریاد میزند با سوز حنجره:

آزادی مجسمه ای است در آمریکا.


و در آن سو درختی در کویر

در حسرت چوب

چوب در حسرت چماغ

چماغ در حسرت دست

دست در حسرت دستوری از مغز

و مغز در حسرت فهمی در حد درخت

و فریاد میزند همچون قداره و دشنه:

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی دشمن


تقدیم به زندانیان در بند رژیم ملعون و وحشی صفت اسرائیل