Clash of the titans 2010

به زودی این فیلم پر میشه توی دست دی وی فروش های سطح شهر و به همه افرادی که سری بهشون میزنند توصیه می کنند که این فیلم رو حتما ببینند. از طرفی چون تقریبا میشه گفت هیچ صحنه ای هم نداره احتمالا خیلی ها برای دیدن با خانواده هم این فیلم رو بگیرند. ولی اگر خوب به محتوای فیلم توجه کنید،در این فیلم یه حمله تمام عیار بر علیه خدا و تمام ادیان جریان داره. به چند موردش به عنوان نمونه اشاره می کنم:

1- در این فیلم سعی شده فلسفه خدای واحد زیر سئوال بره و نشون میده که جهان با سه خدا اداره میشه که از قضا روابط خیلی دوستانه ای هم با هم ندارند.

2- فلسفه پرستش به شدت کوبیده شده و تلاش کرده نشون بده که پرستش و عبادت راه کمک گرفتن از خدا نبوده و سودی به حال نیازهای روحی و جسمی ما نداره، در عوض پرستش رو به عنوان نیاز خدا عنوان کرده.

3- در این فیلم حمله ای غیر مستقیم به حضرت مسیح انجام شده و فیلم نشون میده که خدای زئوس به صورت انسان روی زمین اومده و با همسر یک شاه ارتباط برقرار میکنه که در نتیجه فرزندی از اون زن متولد میشه. فیلم این رو یک حرکت زشت از جانب خدا معرفی می کنه که تجاوز به حق بنده خودش تلقی میشه

4- فیلم در ادامه نشون میده که چطور این فرزند با تابوت به همراه مادرش به آب سپرده میشه و بچه زنده از آب بیرون میاد. این قسمت هم حمله ای غیر مستقیم رو به ماجرای حضرت موسی داره

5- استفاده از اسم persius برای فرزند زئوس که ذهن هر بیننده ای را به شباهت بیش از حد به کلمه persian هدایت میکنه. اگر به غرور ایرانی ها که در جهان به اون شهره هستند توجه کنیم متوجه می شیم که این فیلم می تونه تا چه حد تفکر فرزند خدا بودن رو در ایرانی ها تقویت کنه و به تفکر اسلامی ضربه بزنه

6- شخصیتی که به persius حمله می کنه، ناموس او رو می کشه و قصد کشتن خودش رو داره، دارای شمشیری مشابه ذوالفقار حضرت امیر المومنین علی است. گویی یک ایرانی از نسل خدایان باید در برابر این مهاجم از خودش دفاع کنه و جالب تر این که جایگاه مهاجم در صحرایی شبیه به صحراهای عربستانه.

7- و پایان تراژدی که با شمشیر الهی و به دست پرشین رخ میده و صلاح نمی دونم در موردش توضیح بدم.

لینک دانلود زیرنویس فارسی فیلم clash of the titans 2010 رو هم داشتم ولی بعد از دیدن فیلم ترجیح دادم دست کم در پخش و ترویج بیشتر این فیلم سهیم نباشم.

آینده نگری

عاقبت، آینده نگری مفید فایده افتاد و رئیس قدردان من شد. اطلاعات هفتگی از بین رفته بود و سرورها ترکیده بود و ایمیل ها پاک شد بود رئیس مونده بود با یه شماره تلفن که بزرگترین کاری که می تونستند براش انجام بدند این بود که 80 تا فایل اکسل بفرستند براش. فقط یکی کردن این ها چقدر وقت می خواهد؟ باقیش هیچی. رئیس داشت حرص می خورد که گفتم: می تونید از توی یوزر من دیتابیس مربوط به جمعه دیروز رو به نام 13890522 بردارید. اولش فکر کرد سر کاریه. بعد که یادش افتاد باید کار رو تحویل بده و بره رفت سراغ غنیمتیه من و شروع کرد یه ساعتی تست گرفتن تا مطمئن شد همه چیز درست و سالمه. با تعجب گفت: تو چجوری به این سرعت تونستی همه چیز رو درست کنی؟

گفتم: به لطف ایراد گرفتن های شما بود. یه مدتی که زیر ذره بین بودم از آب خوردن خودم هم بک آپ برداشته بودم. این فایل ها رو هم چون زمانی مربوط به من بود همیشه ازش بک آپ هفتگی داشتم. یه کد هم نوشته بودم که از تغییرات هر هفته سرویس پک تهیه میکرد. و محض احتیاط یه برنامه هم نوشته بودم که لیست سرویس پک ها رو بگیره و فایل نهایی رو ایجاد کنه.

با خوشحالی گفت: خیلی کارت عالی بود. واقعا از سرعتت همیشه خوشم اومده. اون برنامه و فایل ها رو یه کپی به من بده. من هم گفتم: نمیدم. خودم نوشتم. شما خودتون برای خودتون بنویسید. فکر کنم با این حرف باز اوضاع ریخت به هم.

تست هوش ۲

در جعبه بالایی به جای علامت سئوال چه تصویری می تواند قرار بگیرد؟



خوب فکر کنید و برای دیدن پاسخ به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب ...

دلم می خواهد یه مسیری پیدا کنم که تا آخرش برم. از اینکه هر روز اول یه مسیر رو نوک میزنم و میرم سراغ بعدی خسته شدم. چقدر جامعه ما بی ثباته. هر چیزی که فکر میکنی میشه توش رشد کرد خیلی زود هزاران آدم بی کار و بی پول میاند سراغش و کلا بازارش رو خراب میکنند. تو همه بازار ها بجز یه تعداد انگشت شمار دروغ گو و دزد شدند. همه توی فکر دریدن دیگران هستند. به لطف خدا آدم خر هم زیاده. به مغازه دار میگم قیمت اصلی این شلوار ۱۵ هزار تومنه، فوقش باید 20 بفروشی، کمه باید 25 بفروشی، سود بیشتر می خواهی 30 بفروش که بشه دوبرابر، چرا می گی 45 تومن؟

میگی باور کن شما اولین آدمی هستید که میگی قیمت این جنس بالاست. هر کی میاد می پوشه، اگر پسند کرد پولش رو میده و میره، موردی شاید 5 تومن هم تخفیف بگیرند. این آدمها که توی گرفتن حقشون از شلوارشون موندن حقشون رو از دولت میخواهند بگیرند. مسخره است.

به طرف می گم کرایه این مسیر طبق قانون میشه135 تومن، شما 200 بده، دیگه چرا 400 دو دستی می دی به راننده؟ میگه اعصابم بیشتر میرزه. میگم تو داری با این کارت حق تمام افرادی که سوار این ماشین میشند رو از بین میبری. تو داری به راننده آموزش می دی که میشه دو برابر کرایه گرفت و کسی هم چیزی نگه. 5 تا مثل تو پیدا بشه، حق 500 نفر ضایع می شه. میگه ای بابا حالا با 200 تومن من که کرایه این مسیر عوض نمیشه. من هم گفتم: شاید کرایه عوض نشه ولی حماقت تو که اثبات میشه. دوستم میگه: چرا اینجوری گفتی؟ نترسیدی دعوا کنه باهات؟

گفتم: این اگر از این عرضه ها داشت این وضع کرایه دادن و بحث کردنش نبود.

۲۸ روز دیگه عید فطر می شه می تونیم کلی بخوریم. باید صبر کرد. فقط ۲۹ روز دیگه مونده. فقط.

خواب های من ۲

یک شب توی سال 1388 به رختخواب رفتم بی اونکه بدونم چه اتفاقاتی در دنیای خواب منتظر هستند تا همراه با ذهن من به تصویر کشیده بشند. تصویری از یک هیاهو

اطرافم رو نگاه کردم. برگهای سبز خوشرنگ، قطرات شبنم رو میزبانی می کردند. نسیم آروم و خنکی پوست صورتم رو نوازش میداد. نگاهی به خودم کردم. بدنی بزرگ و قوی داشتم. دست ها و پاهایی افتخار برانگیز و بدنی نیمه برهنه. از بین درخت ها و زمین مرطوب حرکت کردم و حسی ناآشنا به من می گفت باید منتظر باشی. همونجا مشغول شدم و با یه تیکه چوب شروع کردم به درست کردن آتیش. نمی دونم چقدر طول کشید تا تونستم یه شعله آتیش ایجاد کنم. کمی که رفتم به چیزی شبیه کلبه رسیدم. زنی از توی کلبه بیرون اومد و به من نگاه کرد. نمی دونستم باید چیکار کنم. بهش نگاه کردم و اون در برابر من سجده کرد. این اتفاق برای من خوش بود. دست کم خیلی بهتر از حمله و دفاع بود. در کنار کلبه ایستادم و نمیدونستم گم شدن در جنگل بهتره تا موندن در کنار اهالی این کلبه. تکه چوبی رو کندم و اون رو شبیه نیزه درست کردم و در دست گرفتم. خیلی زود عده ای به من نزدیک شدند. در حالیکه یه موجود بزرگ و وحشی هم پشت سرشون بود. اونها به من نگاه می کردند و نزدیک می شدند. و جانور که شاید شبیه به یوزپلنگ بود انگار میخواست بهشون حمله کنه. نیزه ای که در دست داشتم رو به سمت اون پرتاب کردم و با چنان قدرتی به بدنش فرو رفت که به زمین افتاد اونها باز هم به سمت من اومدند و من شعله آتش رو تکون دادم و...

ادامه مطلب ...

خیلی وقت پیش یه خواب دیدم که ادامه همون خواب خدا شدنم بود. خواستم بقیه اش رو بنویسم دیدم سر جمع 81 نفر خوندن. بهتره صبر کنم اولی دست کم به 100 برسه بعد دومی رو بنویسم. البته خیلی هم شاید جالب نباشه ولی چون خواب دنباله دار دیدم برای خودم جالب بود. این لینک اولیه با اینکه هنوز توی صفحه اول میشه پیداش کرد. خوابهای من 2

یارانه های هدفمند

دلم برای آدمهای بیچاره ای که با ذوق و شوق میرند حساب باز می کنند و منتظرند یارانه نقدی به حسابشون واریز بشه میسوزه. من که نمی گم و نمی دونم مبلغ یارانه نقدی چقدره. ولی خباز نماینده مجلس گفته بود: نفت رو که سر سفره مردم نیاوردید نان را هم دارید می برید. خباز گفته: اول صحبت از ماهی ۶۰ هزار تومان بود و بعد به ۵۰ و ۴۰ و ۳۰ هزار تومان رسید و الان به مبلغی رسیده اند که خجالت میکشند اعلام کنند. شما شاهد باشید که من نگفتم مبلغ زیر ۲۰ تومنه. اصلا در مورد یه عدد نزدیک به ۱۰ هزار تومن هیچ حرفی نزدم. اصلا به من چه که بعضی ها فکر می کنند مهمترین هدف از این طرح دانستن کیستی و کجایی هر فرد زنده ایرانیه. هیچ ربطی به من نداره .

خاطرات من ۳

توی تاکسی نشسته بودم صندلی جلو سوار شدم. کمی جلوتر ماشین جلوی سه نفر ترمز کرد. یه آقای ریشی و خیلی جدی نشست و بعد یه دختر کوچولو با چادر عربی سوار شد و بعد مادرش که یه خانم چادری بود با روی کیپ و یه تسبیح هم توی دستش. خانم نسبتا متناسبی بود که سنش به حدود ۴۰ سال می خورد و معلوم بود که حسابی مذهبیه. ماشین حرکت کرد و یه کمی که رفت دختر کوچولو گفت:

*مامان

>> چیه مادر جان؟

*مامان اون شعره که می گفت دختری دیدم خجالت لت لت میکشد، از غم شوهر ملالت لت لت میکشد، دنباله اش چی بود.

مامان یه چشم غره رفت و بهش گفت حالا میریم خونه و سعی کرد سر و سنگین و جدی بشینه

* مامان بگو دیگه. خونه عمو اینها هم نگفتی. بگو

>> نمیدونم مادر جان. این ها رو از کجا یاد گرفتی. چیزی نگو دیگه تا بریم خونه

* مامان بگو دیگه، خودت دیروز گذاشته بودی داشتی با خاله مریم میرقصیدی. بگو دیگه.

خلاصه بچه لج درآر مادرش رو مجبور کرد که به راننده بگه آقا همین جا پیاده میشم.

نامه ای برای زوج های جوان

این مطلب را که بخشی از یکی از نامه‌های نادر ابراهیمی به همسرش است دوستی که به ما لطف زیادی دارد برایمان فرستاده و توصیه کرده که همه زوج‌ها این نامه را چندین بار و نه به‌تنهایی که با هم و در کنار یکدیگر ‌ بخوانند. برای دوست عزیزمان آرزوی خوشبختی و همراهی همیشگی می‌کنیم و این نامه را به همه زوج‌های ایرانی تقدیم می‌کنیم.

نادر ابراهیمی(۱۴ فروردین ۱۳۱۵ در تهران - ۱۶ خرداد ۱۳۸۷ ، تهران )، داستان‌نویس معاصر ایرانی است

او علاوه بر نوشتن رمان و داستان کوتاه، در زمینه‌های فیلم‌سازی، ترانه‌سرایی، ترجمه، و روزنامه‌نگاری نیز فعالیت کرده‌است.


ادامه مطلب ...

آتش بس

من که نفهمیدم چی شد. اگر کسی فهمید به من هم بگه.

نه به اون همه گیر دادن و ایراد گرفتن های ۲ روز پیش رئیس نه به این همه احترام و محبت امروز.

من که دیگه تقریبا جمع و جور کرده بودم برم و داشتم کارهام رو انتقال می دادم. تقریبا برای کار جدید هم آماده بودم. ضمن اینکه یه دوست خوب که من آخر نفهمیدم از چی ناراحت میشه و از چی خوشحال زنگ زده بود و گفته بود اگر کار جدید خواستی شرکت ما نیرو جذب می کنه و خلاصه از نظر کار تقریبا خیالم راحت بود.

ولی امروز با اینکه بی اجازه و هماهنگی یه ۲ ساعتی رفته بودم بیرون و بعد هم که از در اومدم یه سلام سر و سنگین کردم کلی مورد توجه و احترام رئیس قرار گرفتم.

البته من فراموش نخواهم کرد که بعد از هر احترامی ممکنه بی احترامی کنه و بعد از هر نزدیک شدن به آخر خطی ممکنه عقب نشینی کنه. تجربه ایست برای خودش.

مار

معلمی وارد دهکده شد و به نزد بزرگان ده رفت و گفت: من معلم هستم و می توانم به مردم ده خواندن و نوشتن بیاموزم.

بزرگان گفتند: معلم دیگری هم در ده هست. باید همه جمع شوند و یکی از شما دو نفر را انتخاب کنند.

اما آن یکی معلم نبود. دروغگویی بود که خود را معلم جا زده بود.

روز موعود رسید و همه جمع شدند. قرار شد که هر دو معلم مار را روی تخته بنویسند.

معلم واقعی روی تخته نوشت (مار). اما معلم دروغگو که سواد نداشت عکس مار را روی تخته کشید و از مردم ده پرسید: کدام یکی مار است؟

مردم همه عکس مار که معلم دروغگو کشیده بود را نشان دادند و گفتند: این مار است

و معلم واقعی در حالی که می گفت: (لیاقت شما همین شیاد دروغگو است) سر به زیر انداخت و دور شد.

نظرات وبلاگ قالیباف

احتمالا اگر به نظرات وبلاگ قالیباف دسترسی داشتیم این مطلب رو توی نظرات می دیدیم:


سلام باقر جان. وبلاگ خوب و قشنگی داری، به من هم یه سر بزن. راستی اگه مایل به تبادل لینک هستی اول منو لینک کن و بعد بهم خبر بده تا منم لینکت کنم. قلب قلب قلب قلب قلب منتظرتم.

ماشین اسرارآمیز

دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

اینطوری تعریف میکنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی20  کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.  من هم بی معطلی پریدم توش

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!! دلم هری ریخت. داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد 

ادامه مطلب ...

سحر خیز باش تا کامروا باشی

وزیری همیشه می گفت: سحر خیز باش تا کامروا باشی. این حرف بر پادشاه تنبل خوشایند نبود و دوست داشت درسی به وزیر بده که دیگه این حرف رو نزنه. پس به فردی پول داد تا صبح زود همین که وزیر از در منزل خارج شد او رو کتک مفصلی بزنه.

روز بعد وزیر بعد از خوردن یک کتک مفصل به سر کار رسید. پادشاه با لبخندی از وزیر استقبال کرد و گفت: چی شد؟ انگار امروز از سحر خیز بودن کامروا نشدی؟

وزیر پاسخ داد: کسی که من رو کتک زد از من سحر خیز تر بود و اون کامروا شد!