شطرنج

خیلی ضعیف شدم. مثل یه گیج واقعی

امروز با نرم افزار کاسپاروف چس شطرنج بازی کردم. گذاشتم روی سطح ۲۰۲۰ ولی باختم. دیگه از سکه افتادم. مغزم برای نقشه های چند حرکتی یاری نمی کنه. فکر کنم خورد خورد باید بزنم تو کار منچ. قرار بود همین تابستون توی مسابقات شرکت کنم. ولی فکر کنم کنار بکشم و همون عنوان قهرمانی سال قبل رو حفظ کنم خیلی سنگین تر باشه.

جدل من و همسایه

>آقا شورش رو درآورده اند. من یک ساعت طول کشید تا یه مسیر ۱۰ دقیقه ای رو برم. متر به متر خیابون رو بند میارند جلوی ماشین ها رو میگیرند شیرینی پخش کنند می گند تولد امام شده. امامشون هم که رفته ته چاه نشسته. حقشون همین دولته، حقشون همینه که اینقدر احمق هستند. ...

پیاده شو با هم بریم. اینقدر تند تند میری که چاله چوله ها رو نمی بینی می خوری زمین. میشه بگی کی گفته امام رفته ته چاه؟

>همین احمق ها دیگه. میرند جمکران نامه می نویسند میندازند ته چاه امامشون بخونه. خیلی نفهمند.

من موندم تو داری فهم اونها رو زیر سئوال میبری یا سواد خودتو؟ کی گفته امام ته چاه نشسته. یه زمانی یه خرفتی پیدا شده نامه انداخته ته چاه که امام بخونه. یه سری آدم بدبخت و بیچاره و بی سواد هم که قبلا برای درمان مریضی بچه و بیکاری شوهر و ...  میرفتند پارچه میبستند به شاخه درخت خشکیده توی بیابون حالا اومدند نامه می ندازند توی چاه. تنها چیزی هم که ریشه تاریخی داره (اگه راست باشه) اینه که توی مسجد جمکران امام نماز خونده. البته اگر آدم خودش سواد داشته باشه و به حرف همسایه انسی خانوم استناد نکنه.

>به به. علی آقا. می بینم بدجور سنگشون رو به سینه میزنی. از شما بعید بود.

از شما که بیشتر بعید بود. من هم با اینکه خیابون رو بند میارند مشکل دارم تا حالا چند بار هم حرفم شده سر این قضیه. ولی ربطی به چاه نداره. ذات عملشون اینقدر زشت هست که نیازی نباشه آدم حرف بی حساب بزنه. ببین آدم کم شعور همینه،

مذهبی بشه خیابون رو بند میاره و مزاحم مسیر مردم میشه،

مسجدی بشه با بوی گند پاش مردم رو فراری میده،

بازاری بشه با دروغ و تقلب بازار رو به گند میکشه،

اداری بشه اینقدر می خوابه و از زیر کار در میره که لعنت مردم همیشه دنبالش باشه.

مشکل دین نیست. مشکل اعتقاد نیست. مشکل اونهایی هستند که حمایت میکنند. اگر بخواهی خوب و بد چیزی رو از روی طرفدار ها و دشمن هاش تشخیص بدی آخرش همین میشه

باغ و درخت و دشنه

باغ در حسرت درخت
درخت در حسرت چوب

چوب در حسرت صندلی

صندلی در حسرت یک زندانی

زندانی در حسرت یه نگاه

و نگاه در حسرت یک باغ، یک آسمان و .....................آزادی

و فریاد میزند با سوز حنجره:

آزادی مجسمه ای است در آمریکا.


و در آن سو درختی در کویر

در حسرت چوب

چوب در حسرت چماغ

چماغ در حسرت دست

دست در حسرت دستوری از مغز

و مغز در حسرت فهمی در حد درخت

و فریاد میزند همچون قداره و دشنه:

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی دشمن


تقدیم به زندانیان در بند رژیم ملعون و وحشی صفت اسرائیل

بیماری سرگیجه

دو تا بیمار توی بیمارستان داشتم. یکیشون دیروز مرخص شد. از دکتر پرسیدم مشکل چی بود. به سر حوصله برام توضیح داد.

گفتم: دکتر اینها نمی تونه سرگیجه رو توجیه کنه. علت اون چیه؟

گفت: به سنش بر میگرده. سعی کن از تهران خارجش کنی و کمتر نزدیک موبایل باشه.

گفتم: یعنی به امواج موبایل حساسه؟

گفت: به سنش مربوط میشه. بدنش ضعیفه و هر چیزی میتونه روش اثر داشته باشه. پارازیت های ماهواره ای علت سرگیجه هاشه. چون سنش بالاست سریع اثر میکنه. موبایل هم تاثیر داره.

گفتم: علت بر پدر و مادر کسی که دستورش رو داد و کسی که خرید و کسی که نصب کرد و کسی که اثرات بدش رو تکذیب کرد.

رینگ بد بیاری

نوشتنم نمیاد. رفته بودم روی رینگ بد بیاری و چپ و راست ضربه می خوردم. دو نفر از خانواده ام راهی بیمارستان شدند. یه بلایی سر فایلهای مهم کامپیوترم اومد. با یه نفر دعوام شد. بعدش با یکی دیگه. گلم خشک شد. یعنی شاخه اش شکست و دیگه به این زودی ها مثل اولش نمیشه. مشتری هام دورم زدند و مستقیم با زیر مجموعه تماس گرفتند. وقتشه یه تکونی به خودم بدم.

برای فایل هام یه فکری کردم. ریکاور کردم همه رو. فقط باید بشینم سر حوصله مرتب کنم و اضافه ها رو دوباره دیلیت کنم.

یکی از مریض ها رو از بیمارستان مرخص کردم و دومی رو به زودی مرخص می کنم. برای گلم یه چوب گذاشتم و شاخه رو بهش بستم. به کارمند کلک باز پیشنهاد یه پروژه خوب دادم و اون هم از طمع پروژه قبلی رو برگردوند روی روال. به مشتری گفتم به واسطه تماس مستقیم باید 20 درصد بیشتر پرداخت کنی و گرنه پولت رو میدم و پروژه بی پروژه. از کسی که باهاش دعوا کردم امروز شکایت می کنم. نه به خاطر خودم. به خاطر آدمهای مظلومی که بعد از من سروکارشون با اون میفته. از نفر دومی گذشتم. یه راننده بود که تقریبا دو برابر کرایه گرفته بود. صدقه سری مریض هام. من تا حالا زیاد به گدا پول دادم این هم روش. دزد هم قبلا بهم زده. این هم یکی دیگه. بگذار خوش باشه. خدا جای دیگه ازش پس میگیره و حقش رو میگذاره کف دستش. من به این ایمان دارم.

تبر زدن

به یه نفر میگند اگر بخواهی ظرف ۱۰ روز با یه تبر درختی رو قطع کنی چطور کار میکنی؟

گفت: توی ۹ روز اول تبرم رو تیز میکنم، روز دهم درخت رو میزنم.

نگاهی کوتاه به تاریخ

قصد نداشتم تو این وبلاگ مطالب مذهبی بنویسم. ولی این بیشتر اخلاقیه تا مذهبی.

حضرت علی در زمان خودش به واسطه تفکرات عمر و عده ای از ریش سفیدان عرب بعد از پیامبر به رهبری نرسید و سالها خونه نشین شد. اما در این سالها مواضع حضرت علی در قبال دشمنانش جالب توجه است.

اول در مورد عمر. عمر کسی بود که در زمان تعیین خلیفه با شمشیر ایستاده بود و سر سوزنی منطق سرش نمیشد و میگفت حرف حرف منه. در حق علی هم جفا کرد. ولی بعد از اینکه به خلافت رسید رفتار مولا تا حدی از سر گذشت بود که عمر فرمان داده بود در هیچ امری با علی مخالفت نکنید. حتی اگر خلاف فرمان من بود. در تاریخ اومده عمر فرمان سنگسار برای زنی صادر کرد و با خشم به سربازان فرمان داد که سریع اون رو برای اجرای حکم ببرند و سربازها بعد از چند دقیقه دوباره با زن به دارالخلافه برگشتند. عمر که به شدت عصبانی شده بود علت خواست و چون سربازها گفتند علی به ما گفت برگردید عمر صبر میکنه تا علی برسه و علت رو توضیح بده. در خصوص همسر عمر هم که دیگه نیازی به توضیح نیست. این رفتار علی بود. داستان حمله به خانه حضرت علی و ضربه ای که به پهلوی همسر ایشان وارد شد هم نیازی به توضیح نداره.

دوم در مورد معاویه. معاویه فردی مکار بود که با کمک سوابقی چون کاتب وحی افرادی رو به سمت خودش جذب کرده بود تا در برابر خلافت علی بایسته. معاویه با همکاری مکر عمروعاص و  سادگی ابوموسی و حماقت ابن ملجم سرانجام تونست خلافت رو غصب کنه. اما ببینیم رفتار حضرت در برابر بزرگترین دشمنش چی بود. اگر نهج البلاغه رو مطالعه کنید متوجه میشید که جایگاه ایشون اینقدر بالا بوده که در سخنرانی ها اسمی از دشمن بزرگش نمی برد و همیشه رشد مردم رو به تضعیف دشمن اولویت میداد. علی اینقدر بزرگ بود که با خشم و کینه از دشمنش نامی نبرد. این روح بزرگ از سنین جوانی در او بود که مبارزه معروف و رفتارش در برابر تف پرت کردن دشمن این حقیقت رو اثبات میکنه.

علی ترسو

واقعا که خیلی ترسو هستم.

امروز خوشحال و خندون رفتم دکتر. وایسادم تا نوبتم شد. رفتم پیش دکتر نشستم و گفتم فرموده بودید ۲۲ تیر بیا. نگاهی کرد و گفت کار شما تزریقه. گفتم باشه مشکلی نیست. کجا؟ گفت روی دست تزریق میکنم.

بعد گفت: بی حس کننده میزنم که اذیت نشی.

ببخشید مگه درد داره دکتر؟

یه کمی. اون هم زیر ناخن و کف دست.

و شروع شد.

۴ تای اول رو که خوردم چشمهام رو می بستم

۳ تای بعدی رو که تزریق کرد یه آخ کوچیک می گفتم

۵ تای بعدی رو که میزد از درد به خودم می پیچیدم و ضمن حفظ کلاس کاری آخ و اوخ می کردم.

نوبت به دو تای زیر ناخن رسید که از درد نفسم بند اومد و هیچی نگفتم. حتی نتونستم آخ بگم

بعد سرم رو بلند کردم و دیدم دکتر با اون آمپولش و با چهره ای بشاش و سرشار از رضایت ایستاده و منو نگاه میکنه.

گفت: دیدی زیر ناخن اصلا درد نداشت. یه آخ هم نداشت. فقط همین آخری که کف دستته یه خورده درد داره. بیا این دستمال و پنبه رو هم بگیر که اگه خون اومد بگذاری روش. و بعد خدا که مثل همیشه منو دوست داشت دعام رو مستجاب کرد و موبایلش زنگ زد. و من تا حواسش نبود آروم و بی صدا بی خیال پولی که برای دارو داده بودم شدم و یواشکی فرار کردم.

آخه از دردش ترسیدم. اصلا خوب کردم که فرار کردم. همش همین کارو می کنم.

ولی خدایی چه شانسی آوردم که تو دستم زد

علی موند و حوضش

این اواخر در هر روز حدود ۳۰۰ بازدید کننده داشتم. ولی امروز صبح تا حالا نگاه کردم شده ۲۰ تا. معلومه که گوگل بازنگری کرده و دیگه مطالب قبلیم رو توی سرچ ترتیب اثر نمیده. فکر کنم یه هفته طول بکشه تا ۳۰۰ بازدید داشته باشم. دوستان قبلی هم همه لینک هام رو پاک کردند و دیگه از طریق لینک هم کسی بهم سر نمیزنه. شدم حکایت: علی مونده و حوضش

چند سال پیش فیلم پلیس آهنی رو دیدم. یه دیالوگ جالب داشت.

مدیر شرکت تولید کننده پلیس آهنی بهش گفت:

تو یه محصولی. من که نمی تونم اجازه بدم محصولاتم بر علیه من اقدامی انجام بدند.

امروز روز جنگه

جنگه من و حرارت

جنگه سایه و آفتاب

جنگه بین مرگ و زندگی

دارم از گرما هلاک میشم.