بحثی در ولایت فقیه

چند روز پیش آقای مصباح یزدی در سخنانی دور از ذهن اعلام کرد: عدم تبعیت مطلق از ولایت فقیه به منزله شرک بالله است. در این زمینه مقالات مختلفی نوشته شد که اکثرا این انحراف را مورد نقد قرار دادند. من ضمن استفاده از مقاله سایت الف که در تابناک هم منتشر شده مطالبی رو در این مورد می نویسم.

نکته اول: توجه کنید که اعتقاد به عصمت ولی فقیه کفر و گناه است. جالب اینکه عصمت پیامبر هم همیشه مورد مناقشه بوده و هنوز هم به جز شیعیان هیچ کس عصمت پیامبر رو قبول نداره. (در میان اهل سنت عصمت در انتقال وحی خدا به مردم مورد تائید است. نه معصومیت انسان)

نکته دوم: ولی فقیه در ذات کسی نیست. بلکه اعمال و رفتار و شخصیت نشان دهنده لیاقت فرد برای این عنوان است. توجه کنید که بنیان گذاران اصلی مبحث ولایت فقیه (علما و مراجع: 1- منتظری 2- خمینی 3- خامنه ای 4-مطهری) در نوشته ها و قوانین، شروطی رو قرار دادند(مثل شجاعت، ذکاوت، سلامت و ...) که هر زمان ثابت بشه یکی از شروط نقض شده، ولایت هم از فرد مورد نظر برداشته میشه.

نکته سوم: قرار دادن هر فردی، چه ولی فقیه، چه معلم، چه رئیس و ... در شرایطی که انتقادی بر او وارد نباشه گناهی است نابخشودنی. چون این کار به معنای خشکاندن ریشه امر به معروف و نهی از منکر است. همینطور که می دونید عدم وجود منتقد در کنار قدرت نامحدود و ثروت نامحدود زمینه های اصلی فساد افراد رو فراهم می کنه. توجه به این مساله حیاتی باعث شد که پیامبر و امام علی و سایر امامان هرگز خود رو از تیررس انتقاد مردم کنار نکشند و حتی پیامبر در انتهای عمر از مردم خواست هر کس شکایتی یا طلبی داره بیان کنه و حاضر شد در حضور جمع و در مسجد شلاق بخوره. امام علی هم علاوه بر قبول انتقاد با تشبیه قدرت به آب بینی بز و فاصله گرفتن از ثروت، ریشه فساد رو کنترل کرد. هر فرد و گروهی که سعی کنه جلوی انتقاد از ولی فقیه رو بگیره، چه عالمانه و چه سهوی، مرتکب ظلم و خطای نابخشودنی شده و فرصت داشتن یک ولی فقیه رو مورد خطر قرار داده.

مبحث بسیار گسترده است ولی تجربه من از فحاشی موجوداتی که خود رو نماینده خدا می دونند باعث میشه که بیشتر از این مبحث رو باز نکنم. لیک مقاله مرتبط در سایت تابناک. کلیک کنید

به سلامت

می خواستم توی وبلاگش نظر بگذارم. ولی ولش کن. اصلا اهمیتی نداره.

هر کسی هر جور دوست داره زندگی میکنه. زنگ نزن، سر نزن، نظر نده، ایمیل نده، اصلا همون وبلاگ غراضه ات رو هم ببند و برو. این وسط فقط یه چیز حیف میشه

احترامی که تو ذهنم برات قائل بودم. تا من باشم آدم شناسیم رو درست کنم.

باز میاد میگه: سرم شلوغ بود. به خدا نرسیدم. اصلا اینترنت وصل نشدم. پول نداشتم خطم قطع شده بود. ... نمی دونم، شایدم اون زمان گذشت، الان بگه دوست نداشتم. همین.

هر جا هستی خوش باشی. فردایی زیبا رو برات آرزو میکنم.

برو به سلامت.

نمی دونم چرا دست و دلم به نوشتن نمیره.

دیروز داشتم از جلوی یکی از نمایندگی های سایپا رد میشدم. دیدم قیمت انواع ماشین رو زده پشت شیشه. نمی دونم چی شد رفتم تو و پرسیدم پراید موجود دارید؟

چند مدل رو بهم نشون داد. من بعد از چند تا سئوال در مورد قابلیت ها و قیمت ها یه پراید مدل 90 سفید و با فرمون هیدرولیک رو پسند کردم و گفتم: همین خوبه یه دونه بدید.

فروشنده ها کلی خندیدند و مشغول کارشون شدند. من هم بهم بر خورد که این چه کاریه. گفتم یه دونه بدید.

فروشنده هم گفت: 9 میلیون پول نقد بدید و این فرم رو پر کنید. بعد می تونید ماشینتون رو ببرید.

بسوزه پدر جو گیر شدن. من هم پول دوستم رو از تو کیفم در آوردم و فرم رو هم پر کردم و یه دونه برداشتم. ولی دیشب تا حالا موندم که اصلا ماشین به دردم می خورد یا نه.

واقعا که بسوزه پدر جو گیر شدن.

آرایش

من به عنوان پسری که خیلی آروم و سربزیر هستم و اصلا دخترها رو تو خیابون نگاه نمی کنم باید بگم دیروز دختری رو دیدم که مطمئنم حداقل حدود 5 ساعت جلوی آینه نشسته بود تا بتونه این مدلی موهاش رو درست کنه. یعنی من اصلا مونده بودم این مو رو چطوری تونسته بود در زوایای مختلف معلق نگه داره.

واقعا به این فکر کردم که اگر در مقابل هر یک ساعت آرایش، یک دقیقه درس می خوند چه دانشمند پر افتخاری میشد. فکر کن!

امروز یه نکته جالب رو یکی از دوستانم گفت

فکر میکنید اگر سلطنت طلب ها در ایران به قدرت برسند رضا پهلوی به روی کار خواهد آمد که با شعارهای دموکراسی خواهانه خیلی ها را فریب میده؟

اشتباه می کنید. نسل ساواکی هایی به قدرت خواهند رسید که به دنبال انتقام گرفتن از مردم ایران هستند. انتقامی سخت و خونین.

جالب بود.

زلزله ژاپن و یه مساله جالب

چقدر جالبه که توی ژاپن 9 ریشتر زلزله اومد، سومانی اومد و صد ها هزار بی خانمان شدند. ولی حتی یک عکس از غارت فروشگاه ها و بانک و ... دیده نشد.

جالبه که شخصیت و غرور مردم ژاپن اینقدر بالاست. اونقدر بالا که 9 ریشتر زلزله هم نمی تونه بلرزونه.

فکر کنید توی تهران بود. از بقالی سر کوچه گرفته تا بانک ها ادارات و ماشین همسایه و طلاهای زن های مردم و هر چیزی که فکر کنید ممکن بود غارت بشه. احتمالا عده ای فروش ویژه راه می انداختند و مثلا آب معدنی رو دونه ای 10 هزار تومان میدادند و ...

جنگ دختر همسایه در چهارشنبه سوری

دیروز به سنت سالهای گذشته تهران صحنه جنگ بود و صدای انفجارهای پی در پی در هاله های دود استرسی شیرین رو به انسان هدیه میداد.

ما هم با همسایه ها جلوی در ساختمون بودیم و هر از گاهی یه منور روشن می کردیم و آجیل می خوردیم. پسرهای کوچه بالایی هم چپ و راست بمب و هفت ترقه و دست ساز منفجر می کردند. اشتباهی یکی از بمب ها به سمت ما اومد و نزدیک پای من منفجر شد. دختر همسایه که ۸ ساله است حسابی جو گیر شد و یه ترقه کبریتی فسقلی برداشت و گفت: من میرم به جنگشون...

ادامه مطلب ...

زندانی ها

یه فیلمی دیدم چند سال پیش که خیلی جالب بود و هیچ وقت یادم نمیره. چند نفر از زمان حال رفته بودند به قرون وسطی و بعد از یه سری اتفاقات توی زندان افتادند. نصفه های شب بود که یکی از اون سه نفر (دو تا مرد و یه زن اگه اشتباه نکنم) آروم بلند شد و بی سر و صدا اون دو تا رو بیدار کرد و خیلی آروم کلید در زندان رو که از زندانبان دزدیده بود بهشون نشون داد. در همین لحظه یه نفر از خواب بلند شد و گفت: می خواستید بدون ما فرار کنید. شما کلید رو پیدا کردید؟

زنه خیلی آروم بهش گفت: آره. ولی من نمی تونستم به کسی اعتماد کنم. خیلی آروم و بی صدا آماده رفتن باش. بعد نشون داد که همه زندانی ها که حدود ۵۰ نفری بودند بلند شدند و بی سر و صدا اومدند سمت در و همه دقت می کردند که صدایی ایجاد نشه.

زنه کلید رو با احتیاط کرد توی قفل و در نهایت ظرافت بدون هیچ صدایی قفل رو به آرومی باز کرد. کلید رو برداشت و مهمترین کار این بود که در قدیمی و فلزی بی سر و صدا باز بشه.

همه داشتند دقت میکردند و کار با نهایت دقت انجام شد و در باز شد. بعد دختر به آرومی به زندانی ها گفت: حالا می تونید برید بیرون.

در یک لحظه همه با هم داد کشیدند و با خوشحالی و هورا کشان از در زندان رفتند بیرون. زندانبان ها هم بیدار شدند و تقریبا همه رو گرفتند و یا کشتند.

انقلاب الجزایر

قصد ندارم مساله الجزایر رو بسط بدم. ولی به طور خلاصه یه چیزهایی رو می نویسم.

الجزایر مستعمره فرانس بود و در سال 1962 پس از حدود 7 سال مبارزه توانست استقلال خود را بدست آورد. البته فرانسه برای حفظ قدرت خود در الجزایر از هیچ جنایتی دریغ نکرد، ولی سرانجام ژنرال دوگل تسلیم خواست مردم شد. اولین رئیس جمهور الجزایر فردی به نام بن بلا بود. بن بلا که اعتقاد داشت مردم برای رسیدن به آزادی و رفاه انقلاب کرده اند، تمام توان خود را بر روی رفاه مردم متمرکز کرد و کمتر به سیاست خارجی و کنترل امنیتی و نظامی توجه داشت. این سیاست بن بلا متاسفانه منجر به ایجاد فضای کافی برای قسمتی از نیروهای نظامی شد که در نهایت با یک کودتای نظامی، سیاسی دولت بن بلا سقوط کرد و خود بن بلا به خارج از کشور تبعید شد.

بعد از آن حادثه کودتاگران، راه تکرار بر خطر بستند1

یعنی آن سیاست رفاه مردم را، با تبر تکه تکه بشکستند.

دولت کودتایی معتقد بود که باید تمام انرژی خود را بر روی سیاست خارجی متمرکز نماید و همچنین در بحث امنیتی و نظامی فعالیت های زیادی انجام داد. این منش طی سالهای طولانی باعث شد که درآمد های مردم صرف کشورهای خارجی و سرویس های امنیتی و نظامی شود و به تبع آن فشارهای اقتصادی و سیاسی بر روی مردم این کشور روز به روز افزایش یافت. سرانجام انقلابی که با خون هزاران شهید به دست آمده بود به بیراهه کشیده شد و مردمی که از فقر و تحقیر و فضای بسته به تنگ آمده بودند دوباره اسیر خری دیگر با پالانی خوش رنگ تر شدند. دوباره مخالفان و منتقدین در شرایط فشار و زندان و اعدام قرار گرفتند و جنبش های خود جوش مردمی یک بار دیگر از زیر پوست شهر سر بر آورد. اعتراضاتی که از سوی سران الجزایر به اوباش و مجرمین تعبیر میشود ولی در عرصه بین المللی به عنوان عدم رضایت مردم از سیاست های کلان دولت تعبیر می گردد. آنچه مسلم است این است که این اعتراضات نتیجه مستقیم سیاست های دولت است و اگر تغییری در این سیاست ایجاد نشود تعداد معترضان هر روز نسبت به روز قبل افزایش خواهد یافت. هر چه عوامل ایجاد اعتراض تشدید شود، سطح اعتراضات نیز به تبع آن افزایش خواهد یافت تا در نهایت به سقوط دولت و یا انقلابی جدید منجر شود. در نهایت این مردم الجزایر هستند که هزینه های کمر شکن را تحمل میکنند، چه هزینه های استقرار حکومت، چه هزینه های انقلاب و چه هزینه های سرکوبشان توسط مسئولین منتخبشان را.

غیر عادی

یه کمی اوضاع و احوال غیر عادیه. بعضی از مطالبم در مدت چند ساعت تعداد بازدید هاش چند ده برابر میشه. باید یه کد کنترل آی پی بگذارم ببینم چه خبره و چطور بازدید هام داره میره بالا. البته خوبه ها. دستشون درد نکنه که سر میزنند. کاش نظر هم بدند که بیشتر خوشحال بشیم.

خبرهای هفته بعد

یه خبرهایی در راهه. امیدوارم خبرهایی خوبی باشه. ظاهرا هفته آینده روزهای متفاوتی خواهد داشت. روزهایی مهم!

من اگه روح بودم...

من اگه روح بودم از زمین فاصله می گرفتم. حتی از ماه هم که زمینی ها دستشون بهش میرسه فاصله می گرفتم

اگه عقاب بودم روی بلندترین کوه ها لونه می کردم. جایی میرفتم که آدمها نباشند.

اگه گنجشک بودم توی بکر ترین و دورافتاده ترین جزیره دنبال دونه می گشتم.

اگه ماهی بودم توی عمیق ترین قسمت دریا زندگی می کردم.

اگه درخت بودم روی دورترین سخره های زمین رشد می کردم.

شلوار زیادی

دیروز سر ظهر که ملت رفتند ناهار سریع رفتم کت و شلوار جدیدم رو گرفتم و اومدم.خیلی فوری شلوار قبلیم رو در آوردم و کت و شلوار جدید رو پوشیدم. همون لحظه رئیس زنگ زد و گفت بیا دفتر من. خلاصه رفتیم و طبق معمول یه خورده صحبت کردیم و برگشتم پشت میز. دیدم بحث داغی بین دوستان در جریانه.

محمد میگفت: به نظر من باید ببینیم کی با زیرشلواری نشسته

خانم فاضل هم می گفت:نه باید ببینیم کی شلوارش دو تا شده.

یکی دیگه از خانوم ها میگفت: می بینی این مردها چقدر بی وفا هستند. تا 100 تومن ته جیبشون جمع می شه شلوارشون دوتا میشه.

خیلی وضعیت سختی بود. سوتی بدی داده بودم و شانس آوردم که توی جیب شلوارم فقط همون یه 100 تومنی بود و دیروز از صبح که قبل از همه نشسته بودم پشت میز بلند نشده بودم و کسی اون شلوار رو پای من ندیده بود. خدا رو شکر که باز هم شانس یارم بود.

آزادی

بالاخره خلاص شدم از دست این رئیس خر و خل و خنگ و دیوونه.

یه پروژه سخت و درد ناک که نفسم رو بریده بود بانی خیر شد. هر طرف پروژه رو که نگاه می کردی یه جوری به من گره خورده بود. مدیر صدام زد گفت به نظرت چیکار کنیم؟

گفتم من یه برنامه می نویسم تحت شبکه همه بهش وصل بشند، هر روز عصر کل موارد رو یه فایل می کنم درستش می کنم. فقط پیشنهاد می دم که دایره من رو عوض کنید. خانم ... می تونه کارهای باقی مونده من رو انجام بده. من هم پیش آقای قدرتی باشم می تونم بهتر کنترل داشته باشم روی کار. بعد به مرور طی 2 ماه کارها رو جابجا می کنیم. البته من اگه این رو بگم رئیس دایره ناراحت می شه. به من دلبستگی داره. ولی شما بگی مشکلی پیش نمیاد.

ترفند کارگر افتاد و من بی دردسر و کینه خلاص شدم و تازه 450 هزار تومن هم پاداش گرفتم که خیلی چسبید. باهاش رفتم یه میز کامپیوتر و یه صندلی و یه مقدار قطعه خریدم. حالا کامپیوتر خونه ام 16 گیگ رم داره و 2 ترابایت هارد. دقیقا شده یه گرگ.

الان ساعت ۳:۴۰ روز یکشنبه است و من دارم با خیال راحت چای می خورم و به وبلاگم که حسابی گرد و خاک گرفته سر می زنم. قرار بود محدودیت اینترنت شامل همه بشه و تمام اینترنت های شرکت یک ساعته بشه. ولی بلافاصله بعد از گذشت یکساعت از روز در هفته گذشته معلوم شد که حتی اگه اینترنت همه قطع بشه اینترنت بنده باید تمام وقت و بدون محدودیت بشه. اولش فکر کردم به به چقدر خوب. ولی الان دارم به یاد قانون قدیمی خودم می افتم که می گه:

هر وقت دیدی خیلی اوضاع خوب شده مطمئن باش که بد شده و تو هنوز متوجه نیستی!


این قانون رو کلاس سوم دبستان ایجاد کردم. روزی که خیلی زود تونستم تمام تکلیفات رو انجام بدم و بعدش خوشحال و خندون با میکرو بازی کنم و برم توی کوچه فوتبال و دوچرخه سواری و حسابی خوش بگذرونم. ولی فرداش فهمیدم که اونقدر ها هم خوب نشده بود. چون من یادم رفته بود یکی از مشق هام رو بنویسم و با اون قد فسقلیم داشتم از دست معلم خشن فرار می کردم تا کتک نخورم. آخر هم گفتند بیا دفتر و یه پرونده گذاشتند زیر بغلم و گفتند به سلامت.

من هم که درک درستی از اخراج و پرونده نداشتم خیلی خوشحال و خندون پرونده رو گرفتم و رفتم یه خورده تو کلاس برای بچه های خنگول تر از خودم پز دادم و کیفم رو برداشتم و راهی شدم که دیدم دوباره صدام کردند توی دفتر. طفلی ها خیلی سعی کردند که معنی اخراج رو به من حالی کنند بلکه من به التماس بیفتم. ولی تقصیر خودشون بود. مثل اینکه دستت رو روی دیوار بگذاری و هل بدی و یا یه داستان که مو به سر آدم سیخ میکنه رو برای یه سری کچل بخونی! مبحث انرژی هدر رفته بود و بس. خلاصه دست از پا دراز تر دست به دامان معلم قرآن شدند. در حالی که من داشتم از در دفتر به سمت خونه حرکت می کردم در یک حرکت زیبا و جذاب معلم قرآن خودش رو به من رسوند و گفت: نه من نمی گذارم این اتفاق بیفته. تو نباید اخراج بشی. بعد دست من رو گرفت و پرونده رو از زیر بغلم با مشقت بسیار بیرون کشید و در حالی که پاهام در فضا نیمه معلق بود و داشتم در حالتی آویزون از مناظر اطراف لذت می بردم به داخل دفتر منتقل شدم و بعد از چند صحنه بسیار زیبا و تاثیر گذار عذر خواهی معلم قرآن از طرف من مورد قبول مدیران بزرگوار مدرسه قرار گرفت و من دوباره به کلاس درس منتقل شدم. یادش به خیر. چه دورانی بود.